حال مامان حالا خوب است.

هنوز بین خواب و بیداری است ولی به نظر که خوب است.

عمل قرار بود ساعت هفت صبح انجام شود و اتفاقا مامان را همان ساعت بردند ولی تا ساعت ده و نیم او را وارد اتاق عمل نکرده بودند.

و خب عملش هم انگار خیلی سنگین بوده و دکتر و تیم جراحی هفت ساعت بالای سر مادرم بوده اند تا بالاخره آن تومور لعنتی را بدون آسیب رساندن بیرون بیاورند بعد هم که دو ساعتی ریکاوریش طول کشید و بعد او را منتقل کردند icu.

یعنی الان حدود نیم ساعت می شود که مادرم را با سر باند پیچی شده روی تخت می بینم و البته که هنوز حرفی نزده اما خب خوشحالم بالاخره بعد از حدود 16 ماه هم من هم حمیدرضا و هم بابا باهم دیگر خندیدیم حالا خیالم راحت تر است، حالا خوشحالم همین.

خیلی ممنون از همگی بابت دل نگرانی ها و توصیه ها و دعاهایتان خاطرم می ماند، مرسی.

من برای شهر دلتنگی باران خواستم.

سلام ،

معنی فقدان می شود عدم و نبودن و گم کردن.

فراق می شود درد دوری، غم و اندوه.

رثا یعنی گریه و زار زدن.

مخراق معنی فریب و حیله می دهد.

این واژه ها را برای این لیست کردم که بگویم اگر احیانا به کلمه یا جمله ای برخوردید که تمام این معانی را در خود دارد آن را برایم کامنت کنید.

قبلا هم اینجا نوشته بودم که شک ندارم یک روزی که حواسم پرت چیزی شده یکی آمده و حال خوش را از من دزدیده، حالا اینکه آن یک نفر کی بوده را نمیدانم حتی نمی دانم آدمیزاد بود یا پریزاده ای که مرا با آن قهرمان موعود توی قصه اشتباه گرفته است. مسئله این است که حالا دُچار شده ام، دُچار به بودن، دُچار به ایستادن، دُچار به کنار آمدن و البته که دُچار به حال بد که شاید سوالی که باید بپرسم این است که واقعا دُچار باید بود ؟ که هنوز هم منتظرم برگردی دستم را بگیری و مرا به انتهای همان کوچه ها ببری.

دوشنبه مادرم را برای معاینه و تصمیم گیری در مورد جراحی آوردیم تهران و حالا بعد از کلی آزمایش و پله های بیمارستان را بالا و پایین رفتن تصمیم را گذاشته اند به عهده خود ما، دکتری که پدرم پیدا کرده بود مثل دکتر خود مامان گفت« ریسک عمل بالاست متاسفانه تومور در ناحیه ای هست که دسترسی بهش آسون نیست و امکان آسیب به مننژ و عدم ترمیم اون وجود داره همینطور که خود بافت مغز هم احتمالا آسیب ببینه و ...» خلاصه که با حرف هایش حسابی ته دل ما را خالی کرد. مادرم خودش آنجا بود و همهء این حرف ها را شنید اما به طرز عجیب و لجوجانه ای که تا به حال از او ندیده بودم می خواهد عمل شود و می گوید خسته شده، مرگ یکبار شیون یکبار. پدرم را هم تا الان اینطور ندیده بودم، اینقدر گیج و کلافه و مردد. دیشب هم رفتیم مطب یک دکتر دیگر که این یکی را من به کمک زیبا خرمی پیدا کرده بودم؛ مرد مسن حدودا شصت ساله ای بود که همان حرف ها را زد و البته تهش اضافه کرد که همه تلاش خود را میکند و نیازی نیست که نگران باشیم، نتیجه اینکه قرار است شنبه صبح زود مادرم را عمل کند و از آنجایی که این دکتر دوست نزدیک پدر زیبا خرمی است و البته اصرار خود زیبا خرمی امروز یکدیگر را دیدیم. برایم یک کتاب هدیه آورده بود و موقع خداحافظی کنار گوشم به نجوا گفت دوستم دارد و من حالا نمی دانم که دُچار شده ام یا ناچار...!

منظورم این است که ناچارم به زیبا خرمی جواب بدهم؟ یا دُچارم که هنوز هم به دختری فکر میکنم که لابد مرا پاک از یاد برده و حالا دارد با یکی از آن مو بلوند های آلمانی خوش می گذارند؟ شاید هم اینها همه هذیان باشد.

خلاصه اینکه من هم شبیه به پدرم مردد شده ام همین.

از اینها که عبور کنیم باز هم می رسیم به تو ! تو که انگار مرا میان تمام خواب و خیال هایم دنبال میکنی و شاید به خاطر همین هم باشد که به تو نمی رسم تو پشت سر منی و رد پای مرا دنبال میکنی و من از خود می پرسم« سراب رد پای تو، کجای قصه پیدا شد ؟» و بعد صدایی می آید که « پیدا شد» و من بعد از مدت ها می فهمم که آن صدا تنها پژواک صدای خود من است که می رسد که میان این بیابان و آن گرگ لاغر و تو، تنها و تنها منم که ایستاده ام.

از تو که نمی شود گذشت ولی خب همین قدر بگویم که من برای شهر دلتنگی باران خواستم.

پ.ن1: بالاتر نوشتم زیبا خرمی به نجوا گفت چون هم شاعرانه تر از آرام گفت و زمزمه کرد است و هم واقعا شبیه به یک نجوا بود آن دو واژه.

پ.ن2: چنانچه می خواهید زیبا خرمی را بیشتر بشناسید شما را ارجاع می دهم به پست های« چه شب عجیبی» و «برگشت، ماجرا و مامان...» و چندتایی دیگر که خاطرم نیست.

پ.ن3: برای اخترالملوک فعلی و .... سابق اتفاقا فرخ هم دانشگاهی سابق من هم شبیه همان شخصیت فرعی توی قصه شماست.

پ.ن4: خشایار را چند وقتی است که ندیده ام و نه چیزی از او شنیده ام.

پ.ن5: متاسفانه هنوز فرصت نشده که دوباره بروم سراغ کافکا در کرانه اما با توصیه همهء اسم ها باید حتما بروم.

پ.ن6:شما برای شهر دلتنگی چه آرزویی می کنید؟

پ.ن7: تعداد پی نوشت هایم از خود متن بیشتر شد.

پ.ن8: سعی میکنم بعد از عمل مامان هم بنویسم.

قلعه سنگین تنهایی

سلام ،

خیلی ممنون بابت یادآوری نکردن جهت نوشتن مجدد : )

خب حرف زیاد دارم که بگویم ولی مطمئن نیستم که آیا گوشی هم هست که حال و حوصله حرف های مرا داشته باشد یا نه ؟

اول از همه بگویم که تنهایی درد زیادی دارد، درست است که تنها و مستقل بودن خوب است ولی قبول کنید بد نیست هر از گاهی کسی باشد که سر روی شانه اش بگذاری و چشم هایت را ببندی یا کسی باشد که با او راجع به آخرین کتابی که خواندی یا آخرین خوابی که دیدی حرف بزنی، میخواهم بگویم خوب است که آدم کسی را داشته باشد همین.

دیگر اینکه در مورد انتخاب رشته به این حرفی که میزنم خوب گوش کنید اول فکر کنید که واقعا از آن رشته چه میخواهید؛ پول و درآمد، پرستیژ و موقعیت اجتماعی، انتقام از خودتان یا فامیل و آشناها یا واقعا علاقه ای در روزهای دور کودکی، بعد براساس آن دلیل دست به انتخاب بزنید. برای مثال خود من با اینکه حالا سال سوم پزشکی هستم اما ته دلم میدانم که پشیمان شده ام هرچند هنوز شجاعت اینکه این را مستقیم بیان کنم ندارم، آخر خودت فکر کن 7 سال باید درس بخوانی بعد 2 سال طرح بروی بعد به فرض که همان بار اول تخصصی که میخواهی را قبول شوی بعد هم که باید 3و4 سال آن تخصص را بخوانی و بعد 1 سال دوباره تعهد داری و تازه آنموقع می توانی مطب بزنی یعنی میانگین حتی اگر در هجده سالگی هم وارد دانشگاه بشوی در بهترین حالت 30 و سی ویک سالگی میتوانی بالاخره به یک درآمد ثابت برسی که تازه آنموقع هم باز دو سه سال زمان میبرد. این یعنی عملا آن تصویر رویایی و قشنگی که از پزشکی داشتی کلا یک توهم و سرابی است که مشاور و اطرافیان برایت درست کرده اند تازه سختی درس های این 7 سال هم بماند. با این همه این داستان یک سمت دیگر هم دارد که اگر کارت واقعا خوب باشد یا چه میدانم بابای پولداری داری که میتواند طرح را برایت بخرد یا فرزند جانبازی ایثارگری چیزی هست مقداری داستان برایت تفاوت میکند و کار برایت آسان تر است اما باز هم رسیدن به آن درآمدی که خوابش را میدیدی همچنان بعید است حداقل تا قبل چهل سالگی. از طرفی غیر پزشکی رشته های بهتری هم وجود دارد که کارش آسان تر و اتفاقا درآمدش بیشتر است مثل گفتار درمانی و کار درمانی و... به آنها هم حتما فکر کنید.

این ها را برای این نگفتم که بگویم پزشکی بد است برای این گفتم که اگر آن دلیل و هدف برایتان آنقدر بزرگ و مهم نیست و علاقه ای به این داستان ها ندارید سمت پزشکی نروید که واقعا آن آش دهن سوز نیست.

و اما بعد درمورد خودم سعی میکنم بهتر باشم اما با این قلعه سنگین تنهایی میان سینه ام کار سختی است مخصوصا اینکه آن دختری که شاید سیب آدمم را میان گلویم گیر انداخته جواب نامه هایم را نمی دهد که انگار از من خوشش نمی آید یا نمی دانم می ترسد و من حالا دارم به این فکر میکنم که شاید لیمو درست گفت ما عمق ضربه ها رو پیش بینی نمی کنیم که شاید نباید اجازه بدم برام تبدیل به اون عشق طولانی و بی رحمی بشه که نه میتونه بمونه و نه ازش فرار کنه. برایم سخت و هراس انگیز است اینکه عشق شاید واقعا فعلی ندارد که عشق هیچوقت قرار نیست به انجام برسد.

همهء اسم ها(از دوستان وبلاگی) از کافکا در کرانه گفت و من رو به این فکر انداخت که چقدر کتاب نخونده توی قفسه کتابخونه دارم، که بالاخره اون ارباب حلقه های لعنتی را تموم میکنم یا نه، راستش دلم برای علیرضای شونزده ساله خیلی تنگ شده، اون آدمی بود که هری پاتر و جام و آتش رو توی یه ظهر تا شب خوند ولی علیرضای الان ...

راستی قرار بود این تابستون خیلی از دوستان وبلاگی رو از نزدیک ببینم ولی خب نشد و من از اینهمه نشدن و نرسیدن و افعال منفی حالم بهم میخوره که هیچ دوست ندارم اجازه بدم که این هم بره لا به لای لیست بلند بالای آرزو های محال. برای همین این پاییز قول میدم یه سر بیام تهران و قره بالا و لیمو و همه اسم ها و بقیه رو ببینم البته قبلش باید یه سر بیام همدان و بعد هم برم مشهد و از اونجا راهی رشت میشم که شاید بالاخره اون سیب آدم گیر کرده لعنتی توی گلوم رو بلعیدم و اون دختر کهربایی دنبال صدای چکاوک ها گم شده تو شهر جادو رو پیدا کنم.

و اینکه این تابستون واقعا و واقعا به بطالت محض گذشت تابستون سال پیش حداقل درگیر کارهای مامان بودم و یه حرکت مثبت زدم امسال اما دریغ...

دیگر اینکه امیدوارم که کسی باشد و دستان خوبی باشد و نگاه خوبی هم باشد و دیوار های سنگین قلعه تنهایی با او فرو بریزد که اگر نه قلعه را نگه دارید برای خودتان شاید روزی نیازمان شود.

پ.ن: قلعه تنهایی نام ترانهء از فرامرز اصلانی است.

پ.ن: آدم که نباشه چه فرقی داره سپاه سیمرغ یا خوک!

از احوالات...

سلام ،

گاهی وقت ها به خودم میام و می بینم که من از زمانی که خاطرم هست منتظر بودم تا بالاخره اوضاع درست بشه ، یعنی هیچوقت اون لحظهء خوب و بد رو کامل احساس نکردم چون چشم انتظار یه اتفاق بودم.

و خب وقتی الان به خودم و تموم اون لحظات خوب و بدی که داشتم نگاه میکنم میفهمم که زندگی همون بود، همه اون لحظات ذوق و اضطراب، تموم شاد بودن و غصه خوردن ها، زندگی بود.

ولی همین زندگی برای من اینطوری بود که وقتی از ته دل خوشحال بودم و بهم خوش میگذشت یهو ترس بدنم رو میگرفت و یه جور استرس بابت خراب شدن اوضاع می اومد سراغم، هنوز هم میاد.

خلاصه که «

از خانه که می آیی

یک دستمال سفید، پاکتی سیگار،گزیده شعر فروغ و تحملی طولانی بیاور

احتمال گریستن ما بسیار است.»

پ.ن: از امروز تصمیم گرفتم جدی تر بنویسم و در هفته حداقل دوتا پست رو قرار بدم لطفا در صورت کاهلی یادآوری و منو مجبور کنید.