سلام ،

گاهی وقت ها به خودم میام و می بینم که من از زمانی که خاطرم هست منتظر بودم تا بالاخره اوضاع درست بشه ، یعنی هیچوقت اون لحظهء خوب و بد رو کامل احساس نکردم چون چشم انتظار یه اتفاق بودم.

و خب وقتی الان به خودم و تموم اون لحظات خوب و بدی که داشتم نگاه میکنم میفهمم که زندگی همون بود، همه اون لحظات ذوق و اضطراب، تموم شاد بودن و غصه خوردن ها، زندگی بود.

ولی همین زندگی برای من اینطوری بود که وقتی از ته دل خوشحال بودم و بهم خوش میگذشت یهو ترس بدنم رو میگرفت و یه جور استرس بابت خراب شدن اوضاع می اومد سراغم، هنوز هم میاد.

خلاصه که «

از خانه که می آیی

یک دستمال سفید، پاکتی سیگار،گزیده شعر فروغ و تحملی طولانی بیاور

احتمال گریستن ما بسیار است.»

پ.ن: از امروز تصمیم گرفتم جدی تر بنویسم و در هفته حداقل دوتا پست رو قرار بدم لطفا در صورت کاهلی یادآوری و منو مجبور کنید.