تو کجا ایستاده ای؟

داستان عشق و البته نفرت من نسبت به مولانا طولانی است، راستش درست نمیدانم از کجا شروع شد اینکه کی باعث شد این کار را انجام بدهم، کار مادرم بود که همیشه شعرهایش را زیرلب میخواند یا مقصر دبیر ادبیات سال سوم راهنمایی ام آقای حیاتی بود؟ گفتم که نمی دانم و قصه اش طولانی است و من امروز نه حال تعریف کردنش را دارم و نه وقتش را.

با این همه در تمام این سالها همه شاعرهای کله گندهء این جغرافیا را به نبرد با مولانا بردم و خب همیشه شکست خوردم یا حداقل مادرم میگفت که شکست خوردم. مادرم واقعا از مولانا خوشش می آید و من همیشه دنبال شاعری بودم که حتی شده چند بیت از او بهتر بنویسد، که بالاخره به مامان ثابت کنم از مولانا بهتر هم داریم و از یک جایی به بعد راجع به این موضوع وسواس پیدا کردم که مولوی برایم تبدیل به نوعی عقده عجیب و غریب شد که انگار هیچوقت قرار نیست شکستش دهم.

شاعرهای زیادی را امتحان کردم از خود رودکی که پدر شعر فارسی است تا قیصرامین پور ولی خب نتیجه همیشه یکسان بود.

فردوسی؟ درسته که شاعر بزرگی بوده ولی خب سبک شعرهاش کاملا با مولوی فرق داره،بیشتر یه شاعر حماسیه و حتی بهترین شعرهای شاهنامه تازه به اندازه شعرهای خوب و معمولی مثنوی هستن.

حافظ؟ شوخی میکنی دیگه نه؟ درسته قشنگ مینویسه ولی اصلا.

خیام؟ اون یه شاعر پوچ گرای نیهیلیسم هست که بیشتر از اینکه شاعر باشه یه دانشمند همه فن حریف بوده ولی خب باز هم نه اصلا قابل قیاس نیستند.

عطار چی آخه هرچی نباشه اون یه جورایی استاد مولانا بوده؟ خوبه ولی نه اونقدر که فکر میکنی و در این مورد شاگرد از استاد بهتر میشه.

وحشی باقفی؟ نظامی؟ سنایی؟ عارف قزوینی؟ حکیم نزاری؟ سهراب سپهری؟ خوارزمی؟ شفیعی کدکنی؟ خودتان جواب را حدس بزنید.

و این داستان در تمام این سالها ادامه داشت که انگار هیچ شاعری پیدا نمی شد که کمک حال من در رقابت با مادرم و مولوی باشد. سالها پیش و آن اوایل که دربه در دنبال چنین شاعری میگشتم مادرم از تفاوت نگاه مولوی با بقیه قصه ای برایم گفت از ماجرای موسی نبی و درخواستش از خدا در کوه طور که موسی از خدا اَرنی و نشان دادن خود را می خواهد و خداوند جواب میدهد لن ترانی یا مرا نمیبینی. مادرم می گفت که سعدی با دیدی عاقلانه به این موضوع نگاه میکند که:

چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر

که نیارزد این تمنا به جواب لن ترانی

این شعر را به حافظ نسبت داده اند که عاشقانه گفته است:

چو به کوه طور رسیدی ارنی بگو و بگذر

تو صدای دوست بشنو، نه جواب لن ترانی

یا سنایی اینطور گفته است و به نظر شِکوه کرده است:

من چو موسی مانده ام اندرغم دیدار تو

هیچ دانی تا علاج لن ترانی چون کنم

مادرم میگفت اما مولانا جایی فراتر از تمام اینها ایستاده که عرفان مولانا چیزی عجیب است و عارفانه و شرقی مسلک گفته است:

به فلک برآ چو عیسی، ارنی بگو چو موسی

که خدا تو را نگوید که خموش و لن ترانی.

و شعرهای بیشتری از شاعرهای دیگر هم گفت که خب خاطرم نمانده است ولی از همان موقع یک نوع احساس ناخوشایند و یک گارد بسته نسبت به سعدی پیدا کردم، که محال است همچین کسی حریف مولوی شود و به همین خاطر هیچوقت رغبت نکردم شعرهایش را بخوانم و با او و دنیایش آشنا شوم. تا همین هفته و وقتی از سر بیکاری و ترس و تنبلی و البته نخواندن جزوهء روبرویم رفتم سراغ کتابخانه و اتفاقی یک کتاب بیرون کشیدم، اولش حرصم گرفت که آخر با سعدی چکار کنم ولی بعد یک صفحه را باز کردم و خواندم و خب مسخش شدم.

به نظرم رسید که این شعرها همین هفته نوشته شده اند که اصلا آن چند بیت وصف حال من و آن معشوق کذایی است، که انگار این شعر را فقط و فقط برای من نوشته است اینجا که می گوید:

خبرت خراب تر کرد، جراحت جدایی

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

که این شعر لعنتی را من دقیقا این چند وقت زندگی کرده ام.

به نظرم سعدی را نمی شود پیدا کرد چون اصلا اینجا و در زمان نیست، اصلا باید در افق های بیکرانی که فقط توی انیمه های ژاپنی پیدا میشود دنبالش گشت، سعدی در عشق جای دیگری است میان زمان و مکان شاید، و من ؟ خب من در حال حاضر فقط دارم آزرم می برم به این آدم و البته معشوقی که چنین عاشقی داشته است و بله البته که میخواهم برای بار آخر هم که شده شاعری را به نبرد با مولانا و مادرم ببرم و این بار پیروز باشم.

دیگر اینکه روزی و وقتی که حالش را داشتم همه داستان را برایتان تعریف میکنم به جز آن اینکه احتمالا مدتی نباشم و چون واقعا بعید نیست این ترم را رد نشوم و باز هم اینکه بله واقعا خبرت خرابترم کردم، که من حالا و هنوز هم همان جا ایستاده ام که قرار بود، پس جواب بده حالا تو کجا ایستاده ای ؟

پ.ن1: مرد را به عاشقی تعریف می کنند و زن را به معشوق بودن؟ کی این حرف را زده؟ موافقی اید؟ خودم که نه.

پ.ن2: هنوز هم فعلی با عشق پیدا نکردم که شاید در حقیقت عشق فعل نیست که به انجامش رساند.

پ.ن3: منزل آن مَهِ عاشق کُشِ عیار کو؟

پ.ن4: راستی کامنت های همه را میخوانم ببخشید بابت دیر جواب دادن.

کدامین گرگ است؟ در کدامین بیابان؟

سلام،

اگر کسی گفت حال همهء ما خوب است، او را بزن با مشت توی دهانش بزن با لگد توی سینه اش بکوب که یاد بگیرد دیگر دروغ نگوید.

این روزها برای خودم هم غریبه ام، که حسی متضاد و پارادوکس وار رهایم نمیکند. حس عجیبی که دل نگرانم می کند نه اینکه بد باشد یا خوب نه همان که گفتم عجیب است. به فکر فرو میروم و بعد به این فکر می کنم که چی شد که اینقدر رفتم تو فکر؟ اصلا داشتم به چی فکر می کردم؟ نمی دانم، هیچ یادم نمی آید، درست شبیه به یک کشتی صید نهنگ که میان دریا و طوفان گم می شود. عجیبه مگه نه؟

ولی گم شدن آنقدرها هم بد نیست، چیزی که بد و ترسناک است گم کردن است، گم کردن یک چیزی، یک کسی، یک حسی خیلی بد است.

چون وقتی چیزی را گم می کنیم جای خالیش برایمان باقی می ماند، شبیه به یک سوراخ یا حفره، پنداری که یک گلوله از میان تن ات بگذرد و سوراخ اش کند، طوریکه اگر کسی از روبرو نگاهت کند و روی آن زخم دقیق شود می تواند پشت سرت را ببیند، تفاوتی هم نمی کند آن زخم و گلوله از کجا عبور کند، که آن گم کرده برای تو چه بوده، ممکن است آن سوراخ کمی پایین تر از سرخرگ آئورت باشد، ممکن است از میان پیشانی و مغزت راه باز کرده باشد یا حتی از کبد یا پای راستت عبور کند. آن حفره میان جان و تن ات باقی می ماند و باد زوزه کشان از میانش میگذرد. تو اما به جست و جو ادامه میدهی تا شاید گمشده ات را باز پیدا کنی تا اینکه یک روزی فراموش میکنی که دنبال چه می گشتی که آن گمشده، گمشده باقی می ماند و تو میمانی و یک حفره میان بدنت که نمیدانی از کی و کجا آمده. برای همین می گویم گم کردن از گم شدن ترسناک تر است.

جایی خواندم که اوج حس تنهایی بین سن 16 تا 24 سالگی است، درست یا غلط بودنش را نمی دانم اما با خودم فکر میکنم که چه بازه زمانی مهمی است، جایی بین کودکی و بزرگسالی وقتی که دیگر زنگ خانه ای را زدن و فرار کردن بامزه نیست، وقتی دیگر دختر همسایه همبازی تو نیست، وقتی هورمون های مزخرف داخل بدنت طغیان می کنند و با مفهوم ها و احساسات لحظه ای خودت را خفه میکنی و چقدر عجیب که این دوران همان زمانی است که بیش از همیشه احساس تنهایی میکنی.

مادربزرگم خیلی قبلتر به ما نوه ها گفت زرنگ باشید، حق خودتان را باید بگیرید، که هیچوقت نباید برای کسی دل بسوزانید چون کسی برای شما ناراحت نمی شود، باید گرگ باشید. و من به این فکر میکنم که چند نفر از ما بچه ها تبدیل به آن جانور ترسناک شدیم که آخر این چه نصیحتی بود پیرزن.

و بعد خوابم می برد و خواب می بینم، خواب خودم را می بینم خودی را که نشسته بر خاک داخل یک بیابانم و گرگی سیاه و بزرگ روبریم است، هر دو به هم خیره شده ایم و من خودم را در آن گرگ می بینم، خودی را که نخواست گرگ باشد، خودی را که حتی به استخوان لاشه هایی که کرکس های بیابان باقی گذاشته بودند لب نمی زد، به گرگ نگاه میکنم به گرگی که گرگ نیست، به ناچار دستم را به سمت دهانش میبرم که بیا و بخور که تو باید زنده بمانی چرا که یک روزی نیازت دارم، که برای آن روز باید زنده و سالم باشی که شاید آنموقع همراه هم تمام گرگ های دیگر را پاره پاره کردیم. گرگ دهان پر از دندان های تیزش را باز میکند و می گوید«باشه... هر چی تو بگی رفیق قدیمی» و دستم را می بلعد، من از خواب میپرم.

به همهء روابط سمی و زخم هایی که در تمام این سالها باهاشان روبرو شده ام فکر میکنم از خاله ها و عموها و زن دایی ها، از همین مادربزرگ بگیر تا مادرم، برادرم حمیدرضا، دوستانم، کسی که عاشقش بودم و پدرم آخ که بابا...!

نه اینکه بگویم همه اش رنج و عذاب بوده که پر واضح است دروغ گفته ام، لحظات خوب هم داشته ام، خاطراتی که میانشان چنان زیر خنده زده ام که نارنگی توی گلویم گیر کرده و خفه شده ام آنقدر که گونه هایم تا چند روز بعد کبود بودند، با آدم های خوب هم آشنا شدم، همراه با عمویم کتاب خواندم. پس بله هم لحظه خوب داشت و هم بد اما به قولی« گریه هایم از دست آنها بیشتر از خنده هایم همراه شان بود.» خوشم بیاید یا نه، آدمی که الان هستم علیرضای بیست و یک ساله را همین زخم ها و خنده ها ساختند.

به خودکشی نهنگ ها فکر میکنم، به اینکه واقعا چه چیزی در سرشان میگذرد وقتی چنین تصمیمی میگیرند؛ تنهایی آزارشان داده؟ مهاجرت اشتباه؟ جفت یابی ناموفق؟ کمبود غذا و شکار؟ فکر میکنم شاید صرفا از دنیا خسته شدند.

به این فکر میکنم که وقتی آن خواب عجیب و غریب را دیدم، ناخودآگاهم کجا گیر افتاده که این تصویر را در سرم شکل داده است؟

با کسی آشنا شدم که کیلومترها دورتر از من است، پر از تروما است(فکر میکنم از رابطهء قبلیش) و من نمیدانم به او چه بگویم، چطور او را از وحشتی که دارد دور کنم و برای همین میترسم، از اینکه دوستش داشته باشم می ترسم.

مامان مثل قبل نیست یک روز حالش چنان خوب است که با خودم فکر میکنم اصلا مریض نبوده و ساعتی بعد آنقدر حالش خراب می شود که تمام تنم می لرزد. بابا همچنان همه را آزار میدهد و در عین حال با همه خوب است همینقدر متضاد، حمیدرضا هم درس میخواند و نمی خواند و به من گوش نمی دهد و خودم چه؟ خب من هم همچنان سمت جزوها و کتاب ها نرفتم و برای بار چند صدم زیر لب می خوانم« قطره آبی ز سر طعنه به من گفت...» و دلم میخواهد تمام کوه های خاورمیانه را به معنای واقعی کلمه زیرورو کنم.

به این فکر میکنم که چرا فاعل قبل از مفعول می آید و مفعول قبل فعل؟ به این فکر میکنم که چرا عشق فعلی ندارد، عاشق داریم معشوق هم داریم ولی هیچ فعلی با عشق نداریم، اینطور که نمی شود جمله ناقص می ماند و من فکر میکنم همین نبود فعلی از عشق است که مرا که تو را که ما را به این وضع انداخته است. به تمام نرسیدن ها فکر میکنم، به تمام نشدن ها، نگفتن ها، نرفتن ها و نخواستن ها. به نهنگ فکر میکنم، به دورترین کرانه.

راستی شما چه خبر؟

قطره آبی ز سر طعنه به من گفت:

«که این لحظه همان لحظهء وصل است؟»

من همه راه دویدم

نشدن را که به جانم که خریدم

تو بگو فحش بگو / طعنه بزن / مشت بزن / ترک نکن / پشت نکن.

اسیر ژرف اقیانوس

سلام،

این چند روز حسابی خسته بودم، از اینکه اینقدر از آدم های اطرافم دور هستم خسته شدم، از اینکه مدام غصه دار می شوم خسته ام، راستش خیلی زیاد خسته ام.

زندگی موجود شروری است و تو ناچاری که شبیه خودش بشوی؛ شرور، خبیث و بدجنس، همان آدم بد داخل قصه. چرا که قصهء دنیای واقعی فرق میکند قرار نیست چون تو آدم خوبی هستی پس پیروز این ماجرا باشی، قرار نیست چون دلت به حال آن کودک کار می سوزد، چون هوای رفتگری در خیابان را داری یا چون دروغ نمی گویی و کلک نمی زنی پس زندگی هم روی خوبش را نشانت دهد، که دقیقا عکس این مورد اتفاق می افتد که همه چیز خرابتر می شود، پس چاره ای نداری مگر اینکه بد بشوی و دیگر به خیلی چیزها اهمیت ندهی و آنجاست که زندگی لبخند شرورانه ای میزند و تو را در آغوش می کشد.

من از دست این زندگی هم خسته ام.

بعضی آدم ها از یک جایی به بعد جهان شان را حول نبودن کسی می سازند، و من حالا می دانم که بعضی از درهای زندگی رو به گذشته را نمی شود بست، گاهی تو تمام تلاشت را میکنی که آن در را پشت سر خودت ببندی اما کسی آن سمت در ایستاده و پایش را میان آن گذاشته و تلاش تو بی فایده است. قبلا فکر میکردم که این فکرها و یادآوری خاطرات است که اینطور مرا خسته و کلافه و تلخ میکند حالا اما به این فکر افتاده ام که این رویاها بودند که مرا به جست و جویی برای ناکجاآباد کشاندند، رویا همیشه وسیع تر و ژرف تر از خاطره است و به باد رفتن و از دست دادن آن همانقدر درد بیشتری دارد. بعضی از ما آدم هایی که هنوز و به شکل عجیبی در وبلاگ هایمان حرف میزنیم، خودمان، چیستی و هویت مان را با اندوه و زخم تعریف میکنیم و درمان و التیام از آن زخم برایمان به معنی گم شدن و فراموشی است، پس این را از من داشته باشید از بعضی درها فقط باید عبور کرد.

کتابخوار عزیز مرا به یک رقابت دعوت کرد، به مسابقه ای برای یافتن ناکجاآباد؛ راستش مطمئن نبودم اول اینکه هرچند خودخواهانه بود اما ناکجاآباد را برای خودم میخواستم، دوم خب هر چه نباشد من در این جست و جوی بی انتها تجربه بیشتری داشتم، سوم دلم میخواست دلایل بیشتری بیاورم که نمی شود اما بعد ناگهان یادم آمد درمورد ناکجاآباد چه فهمیده بودم.

که ناکجاآباد جایی در جغرافیا نیست، جایی ورای زمان و مکان است و هر بار که با خودت می گویی ایندفعه دیگه پیداش کردم باز هم ناپدید می شود و باز با این همه به جست و جو ادامه میدهیم، که همه در این جست و جوی بی کرانگی سرگردانیم، در ناکجاآباد برای خودت هم غریب می شوی که زندگی در ناکجاآباد منطقی دارد که برای دیگران عین بی منطقی است.

به این فکر میکنم که تا آخر اسفند مامان خوب می شود؟ که دوباره زیر لب میخواند« کز نیستان تا مرا ببریده اند...»؟ به اینکه بابا بالاخره میفهمد که ما واقعا چه چیزی از او میخواهیم؟ به اینکه حمیدرضا بالاخره با این کنکور کوفتی چه می کند؟ درس هایم تلمبار شده و از وقتی که آمده ام به این دانشگاه چیزی نخوانده ام، ترم سخت و سنگینی در انتظارم است و با اینکه از چند نفر جزوه گرفته ام اما رغبت نمی کنم بروم سمت شان و باز به چیزهای زیادی فکر میکنم، به اینکه خشایار حالا باید سال پنجم یا ششم پزشکی باشد و من تازه سال دوم هستم، به اینکه ای کاش یک رونین؛ سامورایی بدون ارباب ژاپنی بودم که بعد از اینکه انتقام عشق از دست رفته اش را می گیرد، سوگند خورده دیگر شمشیرش را از غلاف بیرون نکشد، راستش خیلی دلم میخواهد یک دانشمند داخل یکی از آن گروه های تحقیقاتی کوچک باشم که چهارماه می روند قطب جنوب، میان آن سرزمین سرد و یخی و البته سفید در سکوتی باستانی که فقط صدای شکستن و افتادن یخ ها داخل آب آن را می شکند، آخ که چقدر دوست دارم آن همه پنگوئن را ببینم که همدیگر را تنگ بغل کرده اند، البته یکسری تورهای بازدید از قطب شمال یا جنوب هر سال برگزار می شود از مناطق برنامه ریزی شده و آنجاهایی که قبل از تو چند هزار نفری رفته اند اما خب همین هم غنیمت است دیگر نه؟ در همین ایران خودمان هم این تورها را داریم ! اول باورم نشد، قیمت اش هم چیز زیادی نیست تقریبا 15 هزار دلار ناقابل که با دلاری 50 هزار تومن هم اگر حساب کنی می شود 750 میلیون که واقعا پولی نیست، حداقل نه برای آنهایی که پول تو جیبی ماهانه شان 30 میلیون است، اما برای من و شما همان بهتر که جز گروه دانشمندها باشیم، تازه میتوانیم به مناطق کشف نشده و ممنوعه هم برویم. به این فکر میکنم که مهربانی من چه رنگی است، که خودم چه رنگی دارم،(( ثنای عزیز امیدوارم ناراحت نشوی که دیگر لاجوردی نیستی)) به این فکر میکنم که هنوز پرنسس منتظری وجود دارد؟ به سهراب و سپهری و آن شعر که میگوید« و عشق تنها عشق/ مرا به عمق اندوه زندگی ها برد»، به تمام مشتقات فعل رفتن و نبودن فکر میکنم، به اینکه خوب می شد اگر هر از چندگاهی مغزمان را از جمجمه خارج کنیم و شیارهایش را پاک کنیم و بعد صاف و قشنگ سرجایش بگذاریم، به اینکه واقعا برایم انتخاب بین شبدیز؛ اسبی که خسرو سوار بر آن می رفت سراغ و شیرین و فرهاد یا اسب سیاوش، شبرنگ بهزاد سخت است، به سفری دور و دراز همراه با کشتی های صید نهنگ فکر میکنم، چقدر عجیب و درهم حرف زدم.

راستش شما که غریبه نیستید، فکر کنم عاشق شده ام.

زندگی بی رحمانه میگذرد، که اغلب ستاره های آسمان نوری هستند که در راه مانده است، که مهم تر از هرچیز دیگری آن تصویر و ذهنیتی که از خود به جا میگذاریم اهمیت دارد، که بعله بدون ترس از آن خدای ترسناک ساخته شده به دست آن جماعت که روی تمام جادوگرهای داخل قصه ها را سفید کرده اند میخواهم بخندم و شاد باشم، مهم نیست اگر زندگی همچنان با اخم به من نگاه کند من با لبخندی همانقدر شیطانی انگشت وسط دستم را به سمتش میگیرم، که من حالا خیلی این دیالوگ را دوست دارم« بتازون، جوری زندگی رو گاز بده انگار که یه ماشین دزدیدی» که فکر میکنم بالاخره فهمیدم از کدام درها باید عبور کرد.

و با اینکه از چیزهای زیادی خسته ام اما این دژم بودن مرا حسابی کلافه می کند، پس میخواهم بهجت باشم، شاد و خرم و پر از تازگی، یا حداقل تظاهر کنم که حالم خوب است. خلاصه اینکه:

مجنون اگر چه چندیست دست از جنون کشیده / لطفا به او بگویید لیلا ادامه دارد.

پ.ن :«شما که غریبه نیستید» هوشنگ مرادی کرمانی یکی از بهترین کتاب هایی است که در زندگی خوانده ام، روزی اینجا در موردش می نویسم.

پ.ن: همین الان متوجه چیزی شدم، من از کی اینقدر از این علامت«،» استفاده میکنم؟ نمی دانم.