سلام ،

معنی فقدان می شود عدم و نبودن و گم کردن.

فراق می شود درد دوری، غم و اندوه.

رثا یعنی گریه و زار زدن.

مخراق معنی فریب و حیله می دهد.

این واژه ها را برای این لیست کردم که بگویم اگر احیانا به کلمه یا جمله ای برخوردید که تمام این معانی را در خود دارد آن را برایم کامنت کنید.

قبلا هم اینجا نوشته بودم که شک ندارم یک روزی که حواسم پرت چیزی شده یکی آمده و حال خوش را از من دزدیده، حالا اینکه آن یک نفر کی بوده را نمیدانم حتی نمی دانم آدمیزاد بود یا پریزاده ای که مرا با آن قهرمان موعود توی قصه اشتباه گرفته است. مسئله این است که حالا دُچار شده ام، دُچار به بودن، دُچار به ایستادن، دُچار به کنار آمدن و البته که دُچار به حال بد که شاید سوالی که باید بپرسم این است که واقعا دُچار باید بود ؟ که هنوز هم منتظرم برگردی دستم را بگیری و مرا به انتهای همان کوچه ها ببری.

دوشنبه مادرم را برای معاینه و تصمیم گیری در مورد جراحی آوردیم تهران و حالا بعد از کلی آزمایش و پله های بیمارستان را بالا و پایین رفتن تصمیم را گذاشته اند به عهده خود ما، دکتری که پدرم پیدا کرده بود مثل دکتر خود مامان گفت« ریسک عمل بالاست متاسفانه تومور در ناحیه ای هست که دسترسی بهش آسون نیست و امکان آسیب به مننژ و عدم ترمیم اون وجود داره همینطور که خود بافت مغز هم احتمالا آسیب ببینه و ...» خلاصه که با حرف هایش حسابی ته دل ما را خالی کرد. مادرم خودش آنجا بود و همهء این حرف ها را شنید اما به طرز عجیب و لجوجانه ای که تا به حال از او ندیده بودم می خواهد عمل شود و می گوید خسته شده، مرگ یکبار شیون یکبار. پدرم را هم تا الان اینطور ندیده بودم، اینقدر گیج و کلافه و مردد. دیشب هم رفتیم مطب یک دکتر دیگر که این یکی را من به کمک زیبا خرمی پیدا کرده بودم؛ مرد مسن حدودا شصت ساله ای بود که همان حرف ها را زد و البته تهش اضافه کرد که همه تلاش خود را میکند و نیازی نیست که نگران باشیم، نتیجه اینکه قرار است شنبه صبح زود مادرم را عمل کند و از آنجایی که این دکتر دوست نزدیک پدر زیبا خرمی است و البته اصرار خود زیبا خرمی امروز یکدیگر را دیدیم. برایم یک کتاب هدیه آورده بود و موقع خداحافظی کنار گوشم به نجوا گفت دوستم دارد و من حالا نمی دانم که دُچار شده ام یا ناچار...!

منظورم این است که ناچارم به زیبا خرمی جواب بدهم؟ یا دُچارم که هنوز هم به دختری فکر میکنم که لابد مرا پاک از یاد برده و حالا دارد با یکی از آن مو بلوند های آلمانی خوش می گذارند؟ شاید هم اینها همه هذیان باشد.

خلاصه اینکه من هم شبیه به پدرم مردد شده ام همین.

از اینها که عبور کنیم باز هم می رسیم به تو ! تو که انگار مرا میان تمام خواب و خیال هایم دنبال میکنی و شاید به خاطر همین هم باشد که به تو نمی رسم تو پشت سر منی و رد پای مرا دنبال میکنی و من از خود می پرسم« سراب رد پای تو، کجای قصه پیدا شد ؟» و بعد صدایی می آید که « پیدا شد» و من بعد از مدت ها می فهمم که آن صدا تنها پژواک صدای خود من است که می رسد که میان این بیابان و آن گرگ لاغر و تو، تنها و تنها منم که ایستاده ام.

از تو که نمی شود گذشت ولی خب همین قدر بگویم که من برای شهر دلتنگی باران خواستم.

پ.ن1: بالاتر نوشتم زیبا خرمی به نجوا گفت چون هم شاعرانه تر از آرام گفت و زمزمه کرد است و هم واقعا شبیه به یک نجوا بود آن دو واژه.

پ.ن2: چنانچه می خواهید زیبا خرمی را بیشتر بشناسید شما را ارجاع می دهم به پست های« چه شب عجیبی» و «برگشت، ماجرا و مامان...» و چندتایی دیگر که خاطرم نیست.

پ.ن3: برای اخترالملوک فعلی و .... سابق اتفاقا فرخ هم دانشگاهی سابق من هم شبیه همان شخصیت فرعی توی قصه شماست.

پ.ن4: خشایار را چند وقتی است که ندیده ام و نه چیزی از او شنیده ام.

پ.ن5: متاسفانه هنوز فرصت نشده که دوباره بروم سراغ کافکا در کرانه اما با توصیه همهء اسم ها باید حتما بروم.

پ.ن6:شما برای شهر دلتنگی چه آرزویی می کنید؟

پ.ن7: تعداد پی نوشت هایم از خود متن بیشتر شد.

پ.ن8: سعی میکنم بعد از عمل مامان هم بنویسم.