ما هیچ ما نگاه

سلام ،

لطفا اجازه بدهید از بهانه هایم عبور کنیم، اجازه بدهید فکر کنم که این چند وقت به اندازه ای کافی تعریف کرده ام و نوشته ام، اجازه بدهید اینبار را هم فریب مغزم را بخورم که آدمی بیش از این است.

خب اول از همه اینکه آزمون علوم پایه را دادم و به لطف توصیه های قره بالای عزیز آزمون خوبی هم بود البته گمان کنم. راستش من باید شهریورماه آزمون را می دادم اما به خاطر مریضی مامان و مرخصی هایی که گرفتم به آزمون شهریور نرسیدم. این را هم بگویم که مثل اینکه هرسال آزمون اسفندماه از آزمون شهریور سخت تر است و دست برقضا خیلی از بچه ها همان آزمون شهریور را هم قبول نشدند. خلاصه اینکه بد وضعی است اما بدتر هم می شود، چون خیلی از همین بچه ها با سهمیه قبول شده اند و باز با همان سهمیه از زیر طرح و چه می دانم تعهد به خدمت و ... فرار می کنند و ما می مانیم و حوض مان.

کسی را می شناسم که همین بهمن ماه رفت آلمان و قبلش مجبور شده بود مدرکش را از دانشگاه بگیرد. طرف قسم می خورد برای آزاد کردن مدرکش 96 میلیون پول داده است، تازه این آدم مهندسی خوانده از یک دانشگاه دولتی و هیچ تعهد به خدمتی نداشته است. همین باعث می شود با فکرکردن به آینده تن و بدنم بلرزد که تا چهار پنج سال دیگر این مبلغ چقدر می شود؟ که اصلا شانسی برای رفتن از ایران دارم؟ بعد به سرم می زند قید پزشکی را بزنم، بروم یک رشته کم دردسرتر را بخوانم که واقعا می ارزد حداقل 7،8 سال آینده را بمانم و مثلا تخصصی هم بخوانم و زحمت بکشم و بعد امثال عباسی و آن پارتی کلفت ها راه برایشان باز باشد؟ طبق معمول نمی دانم.

دوم اینکه به توصیه همه اسم ها گوش کردم و« کافکا در کرانه »را خواندم. حدس بزنید چی شد؟ محشر بود، واقعا کیف کردم و بعد از مدت ها انگار یک کتاب توانست مرا نئشه کند. البته همزمانی خواندش با کمترشدن کارها و درس هایم بی تاثیر نبود. ژانر کتاب رئالیسم جادویی است اما واقعا خیلی با دیگر رئالیسم های جادویی که قبلا خوانده بودم فرق داشت. نمی گویم از آنها بهتر بود یا بدتر اما خب فرق داشت و من حسابی لذت بردم و واقعا حس همذات پنداری خاصی با شخصیت اصلی کردم. مثلا همین جمله را بخوانید« پی می برم سکوت چیزی است که عملا می توان شنید...» از من این را داشته باشید اگر کسی را دارید که می توانید پهلویش سکوت کنید هیچ رقمه او را از دست ندهید. کتاب از این شکل جملات زیاد دارد، جملاتی که واقعا ارزش فکر کردن دارند اما مهم تر از آن کتاب داستان دارد، که این بنظرم کتاب را ارزشمندتر هم میکند خلاصه که مرسی از همه اسم ها.

سوم اینکه زیبا تلاش می کند تا نقابم را بردارد و من شاعر را ببیند.( البته او می گوید من شاعرم و نقاب به چهره دارم وگرنه خودم چنین عقیده ای ندارم) زیبا دختر خوبی است، هوایم را دارد و من هم فکر میکنم که دوستش دارم با این حال میترسم؛ از اینکه این احساس صرفا فریب مغزم باشد که میخواهد از او به خاطر کمکی که سر مریضی مامان به ما کرد تشکر کند، از فاصله زیادی که باهم داریم می ترسم، از اینکه او چه انتظاری از من دارد، از اینکه عشق شبیه آن تصویری که میان روزهای پانزده سالگی ام ساختم نیست می ترسم. برای همین به او میگویم من شاعر نیستم که شاعری یعنی قبول کنی که دنیا جای مسخره ای است و با آن کنار بیایی و به سازش برقصی که شاعری یعنی دروغ و و و . زیبا اما به دل نمی گیرد و باز می خندد.

آینده ترسناک است و حق دارم بترسم، که جادوگر بد توی قصه حالا از همیشه قوی تر شده و کسی به رسیدن آن سوار خسته امیدی ندارد و همانجا باز هم تو هستی که منتظر ایستاده ای، آنجا که« شب سرودش را خواند / نوبت پنجره هاست» و زمزمه میکنی که« گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های تو را» و من می دانم که انتهای این جاده کجاست.

مطمئن نیستم این تغییراتی که در چندماه اخیر داشته ام خوب است یا بد، فکر کنم این همان بلوغ فکری باشد که بابا همیشه می گفت. شاید حق با او باشد، شاید این تغییرات خوب هستند، شاید واقعا آب راکد است که تبدیل به مرداب می شود. مثلا این چند وقت چاووشی گوش دادم، کتاب رئالیسم جادویی خواندم، دیگر کار چندانی با همکلاسی ها مزخرفم ندارم، واقعا تلاش میکنم با بابا بحث نکنم، حمیدرضا را مسخره نمی کنم، به زیبا دروغ نمی گویم، پیش یک دوست قدیمی اعتراف کردم و چندتایی کار دیگر، فکر کنم دارم بزرگ می شوم و از این موضوع چندان خوشم نمی آید.

چهارم، خودشناسی یکی از مزخرف ترین اصطلاحاتی هست که شنیده ام. منظورم این است که این روزها هرکسی در این مورد چرندیات نشخوار می کند و روی ذهنم خراش می اندازد. آخر چه فضیلتی در شناخت خودت وجود دارد؟ آن هم خود واقعی ات؟ اینکه خودت را بی حجاب و برهنه ببینی ترسناک است می فهمید چه می گویم؟ شناخت تمام گند و شرارت انسان با تمام رذالت ها و بی انصافی ها لطف چندانی ندارد یا حداقل من اینطور فکر میکنم. اشتباه نکنید اینکه آدم خودش ظرفیت ها، خطوط قرمز و افکارش را بشناسد هیچ هم بد نیست، اینکه جرات وارد شدن به دنیای درونی و تلاش برای حل تعارض هایت را داشته باشی هیچ بد نیست اما اگر واقعا جرات این کار را داشته باشی، که واقعا از این نقاب دست بکشی والا حتی همان عباسی و دوستان هم می توانند تا خود فردا راجع به خودشناسی مزخرفات تکراری بگویند.

پنجم اینکه سال عجیبی داشتم. راستش شب هایی بود که خیال کردم صبح هرگز پیدا نمی شود، مامان تا یک قدمی مرگ رفت، حمیدرضا در عمل کنکور را خراب کرد، من دنا کوه را فتح کردم، از زیبا کتاب هدیه گرفتم، گواهینامه ام را گرفتم، تصادف کردم، چندباری قمار کردم(سر فرصت این ماجرا را میگویم) از تمام بچه های دانشگاه متنفر شدم، کلی کتاب خواندم و مهم تر از همه یک دوست قدیمی را پیدا کردم. پس با تمام این حرف ها بنظرم سال چندان بدی نبود، خوب نبود ها ولی خب به آن افتضاحی که فکر می کردم هم تبدیل نشد خلاصه که ما هیچ ما نگاه.

و دیگر حرف هایی از این دست.

پ.ن: آخ که چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده بود.

آرشیو بهمن را از دست دادم، یعنی واقعا هیچ اتفاقی نیفتاد که ارزش ثبت کردن داشته باشد؟ نمی دانم ، احتمالا افتاد. اتفاقات زیادی هم افتاد.

آزمون علوم پایه دارم و باز هم نمی دانم آماده هستم یا نه.

سوالات میان کله ام روز به روز بیشتر می شود و باز هم جواب ها را نمی دانم.

جواب کامنت های همه عزیزان را می دهم.