در ستایش اندوه 2
به فریدون فروغی که فکر میکنم غصه ام میشود و برای بار هزارم از خودم میپرسم مگر این مام میهن چه کوفتی است؟ که وطن برای او چه معنی می داد؟ که آیا می ارزید برای این جماعت دریده بخواند؟آخر از سالهای پنجاه که صفحه ترانه آدمک آمد بیرون و اسم فروغی را سر زبان ها انداخت تا همین امروزش عده ای هستند که میگویند او از فرهاد تقلید میکرده! آخر او از سال 54 تا دوسال بعدش که حکومت فشارش را کم میکرد به دستور ساواک باید ساکت میماند.آخر فریدون فروغی هیچوقت به آنچه لایقش بود نرسید.بعد از 57 هم نباید میخواند و باز برای چیزی بیش از 15سال ساکت شد.به این فکر میکنم که هم زندان شاه و ساواک را تجربه کرد و هم زندان اسلام و کمیته را.به نظرم فریدون فروغی دق کرد. فریدون فروغی که تا پیش از مرگش نام بردن از او ممنوع بود بعد از آن تبدیل به کسی شد که مجلات و روزنامه ها تا همین چندسال پیش سالروز درگذشتش را با یادداشت و مقالهء گرامی میداشتند،افرادی که او را و مردم را از دوباره خواندن محروم کردند چطورمصاحبه میکردند که بله حیف شد حیف. و مثل همیشه آن عده سود خود بردند و من با خود میگویم چرا ما ایرانی اینقدر مرده پرست هستیم.
صدای فریدون فروغی چیزی از جنس فریاد بود.دِ آخر کی میتوانست مثل او فریاد بزند«آسمون ابری شده دیگه فریادرسی نیست»کسی هست که به همان خوبی بخواند«دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره» من که فکر نمیکنم. یادآوری و نام بردن از فریدون فروغی بدون اشاره به فرهاد دشوار است من اما گمان میکنم باوجود تمام شباهت هایشان این دو دنیایی متفاوت را میدیدند.اگر فرهاد دلتنگ روزهای کودکی و دل آشوب آینده بود.فریدون فروغی نیز چنین بود اما به شیوه متفاوت ؛هرچند از یادآوری روزها و لحظات خوب گذشته خسته نمی شد اما دغدغه اش فردا نبود. و این تفاوت دیدگاه در ترانه «نیاز(نماز)»از فریدون فروغی به خوبی نشان داده شد و من نگارنده این مطلب چقدر این ترانه را و پشت بندش «سقف»از فرهاد را گوش داده باشم خوب است؟ آخ که چقدر دوست داشته ام به اندازه آن لحظه که باران می زند بزرگ باشم، چقدر دوست داشتم آخر قصه بخوابم و اول ترانه بیدار شوم،آخ که چقدر با صدای بی صدا بغض کرده ام که این غم تنهایی مرا نیز اسیر کرده است،چقدر دوست داشتم بوی اطلسی بپیچد آخ که چه بی اندازه میخواستم پنجرهء باشد که لُختی اش را پیراهن تو بپوشاند چقدر دوست داشتم من باشم و یاری باشد و مهتاب رها،و چه بی اندازه میخواستم فارغ از همه چیز و همه کس نه خوب بشم نه بد بشم.
فریدون فروغی نیز مانند فرهاد از چیزی متفاوت میخواند،از غم.ازهمان حس ممنوعه و بد و مبادا و هرگز.غمی که جامعه امروز ما عجیب به آن دچار شده و عجیب تر اینکه آن را رد می کند نادیده اش می گیرد پسش می زند انگار که وجود ندارد.حال اینکه باید آن را پذیرفت،در میان اش گذاشت و به درد دلش گوش داد و دستی به سرش کشید.باید با تمام وجود او را به آغوش کشید آنقدر محکم که وقتی آغوش باز میکنی دیگر خبری از آن غم لعنتی نباشد.آن دو درسی گمشده از فلسفه وعرفان گذشته ایران را گوشزد میکنند.که غم را بپذیر دلیل و ماهیت وجودی اش را درک کن و بعد اگر او را نخواستی خب آنوقت است که می شود یک کاری اش بکنی.
مطمئنا این خط ها ذرهء از آنچه که باید نیستند،که فریدون فروغی و فرهاد همچنان بزرگ و البته گمنام می مانند ولی امثال من دهه هشتادی آنقدری هستیم که همچنان میان تنهایی ها و شب هایمان صدای این دو نفر را گوش کنیم و اندوه را در آغوش بگیریم و یادشان را زنده کنیم.که به قول فریدون فروغی:
پر سیمرغی به كارم نمیآد، قصه نگو
من خودم، خودم
باید طلسم دیو رو بشكنم