کدامین گرگ است؟ در کدامین بیابان؟
سلام،
اگر کسی گفت حال همهء ما خوب است، او را بزن با مشت توی دهانش بزن با لگد توی سینه اش بکوب که یاد بگیرد دیگر دروغ نگوید.
این روزها برای خودم هم غریبه ام، که حسی متضاد و پارادوکس وار رهایم نمیکند. حس عجیبی که دل نگرانم می کند نه اینکه بد باشد یا خوب نه همان که گفتم عجیب است. به فکر فرو میروم و بعد به این فکر می کنم که چی شد که اینقدر رفتم تو فکر؟ اصلا داشتم به چی فکر می کردم؟ نمی دانم، هیچ یادم نمی آید، درست شبیه به یک کشتی صید نهنگ که میان دریا و طوفان گم می شود. عجیبه مگه نه؟
ولی گم شدن آنقدرها هم بد نیست، چیزی که بد و ترسناک است گم کردن است، گم کردن یک چیزی، یک کسی، یک حسی خیلی بد است.
چون وقتی چیزی را گم می کنیم جای خالیش برایمان باقی می ماند، شبیه به یک سوراخ یا حفره، پنداری که یک گلوله از میان تن ات بگذرد و سوراخ اش کند، طوریکه اگر کسی از روبرو نگاهت کند و روی آن زخم دقیق شود می تواند پشت سرت را ببیند، تفاوتی هم نمی کند آن زخم و گلوله از کجا عبور کند، که آن گم کرده برای تو چه بوده، ممکن است آن سوراخ کمی پایین تر از سرخرگ آئورت باشد، ممکن است از میان پیشانی و مغزت راه باز کرده باشد یا حتی از کبد یا پای راستت عبور کند. آن حفره میان جان و تن ات باقی می ماند و باد زوزه کشان از میانش میگذرد. تو اما به جست و جو ادامه میدهی تا شاید گمشده ات را باز پیدا کنی تا اینکه یک روزی فراموش میکنی که دنبال چه می گشتی که آن گمشده، گمشده باقی می ماند و تو میمانی و یک حفره میان بدنت که نمیدانی از کی و کجا آمده. برای همین می گویم گم کردن از گم شدن ترسناک تر است.
جایی خواندم که اوج حس تنهایی بین سن 16 تا 24 سالگی است، درست یا غلط بودنش را نمی دانم اما با خودم فکر میکنم که چه بازه زمانی مهمی است، جایی بین کودکی و بزرگسالی وقتی که دیگر زنگ خانه ای را زدن و فرار کردن بامزه نیست، وقتی دیگر دختر همسایه همبازی تو نیست، وقتی هورمون های مزخرف داخل بدنت طغیان می کنند و با مفهوم ها و احساسات لحظه ای خودت را خفه میکنی و چقدر عجیب که این دوران همان زمانی است که بیش از همیشه احساس تنهایی میکنی.
مادربزرگم خیلی قبلتر به ما نوه ها گفت زرنگ باشید، حق خودتان را باید بگیرید، که هیچوقت نباید برای کسی دل بسوزانید چون کسی برای شما ناراحت نمی شود، باید گرگ باشید. و من به این فکر میکنم که چند نفر از ما بچه ها تبدیل به آن جانور ترسناک شدیم که آخر این چه نصیحتی بود پیرزن.
و بعد خوابم می برد و خواب می بینم، خواب خودم را می بینم خودی را که نشسته بر خاک داخل یک بیابانم و گرگی سیاه و بزرگ روبریم است، هر دو به هم خیره شده ایم و من خودم را در آن گرگ می بینم، خودی را که نخواست گرگ باشد، خودی را که حتی به استخوان لاشه هایی که کرکس های بیابان باقی گذاشته بودند لب نمی زد، به گرگ نگاه میکنم به گرگی که گرگ نیست، به ناچار دستم را به سمت دهانش میبرم که بیا و بخور که تو باید زنده بمانی چرا که یک روزی نیازت دارم، که برای آن روز باید زنده و سالم باشی که شاید آنموقع همراه هم تمام گرگ های دیگر را پاره پاره کردیم. گرگ دهان پر از دندان های تیزش را باز میکند و می گوید«باشه... هر چی تو بگی رفیق قدیمی» و دستم را می بلعد، من از خواب میپرم.
به همهء روابط سمی و زخم هایی که در تمام این سالها باهاشان روبرو شده ام فکر میکنم از خاله ها و عموها و زن دایی ها، از همین مادربزرگ بگیر تا مادرم، برادرم حمیدرضا، دوستانم، کسی که عاشقش بودم و پدرم آخ که بابا...!
نه اینکه بگویم همه اش رنج و عذاب بوده که پر واضح است دروغ گفته ام، لحظات خوب هم داشته ام، خاطراتی که میانشان چنان زیر خنده زده ام که نارنگی توی گلویم گیر کرده و خفه شده ام آنقدر که گونه هایم تا چند روز بعد کبود بودند، با آدم های خوب هم آشنا شدم، همراه با عمویم کتاب خواندم. پس بله هم لحظه خوب داشت و هم بد اما به قولی« گریه هایم از دست آنها بیشتر از خنده هایم همراه شان بود.» خوشم بیاید یا نه، آدمی که الان هستم علیرضای بیست و یک ساله را همین زخم ها و خنده ها ساختند.
به خودکشی نهنگ ها فکر میکنم، به اینکه واقعا چه چیزی در سرشان میگذرد وقتی چنین تصمیمی میگیرند؛ تنهایی آزارشان داده؟ مهاجرت اشتباه؟ جفت یابی ناموفق؟ کمبود غذا و شکار؟ فکر میکنم شاید صرفا از دنیا خسته شدند.
به این فکر میکنم که وقتی آن خواب عجیب و غریب را دیدم، ناخودآگاهم کجا گیر افتاده که این تصویر را در سرم شکل داده است؟
با کسی آشنا شدم که کیلومترها دورتر از من است، پر از تروما است(فکر میکنم از رابطهء قبلیش) و من نمیدانم به او چه بگویم، چطور او را از وحشتی که دارد دور کنم و برای همین میترسم، از اینکه دوستش داشته باشم می ترسم.
مامان مثل قبل نیست یک روز حالش چنان خوب است که با خودم فکر میکنم اصلا مریض نبوده و ساعتی بعد آنقدر حالش خراب می شود که تمام تنم می لرزد. بابا همچنان همه را آزار میدهد و در عین حال با همه خوب است همینقدر متضاد، حمیدرضا هم درس میخواند و نمی خواند و به من گوش نمی دهد و خودم چه؟ خب من هم همچنان سمت جزوها و کتاب ها نرفتم و برای بار چند صدم زیر لب می خوانم« قطره آبی ز سر طعنه به من گفت...» و دلم میخواهد تمام کوه های خاورمیانه را به معنای واقعی کلمه زیرورو کنم.
به این فکر میکنم که چرا فاعل قبل از مفعول می آید و مفعول قبل فعل؟ به این فکر میکنم که چرا عشق فعلی ندارد، عاشق داریم معشوق هم داریم ولی هیچ فعلی با عشق نداریم، اینطور که نمی شود جمله ناقص می ماند و من فکر میکنم همین نبود فعلی از عشق است که مرا که تو را که ما را به این وضع انداخته است. به تمام نرسیدن ها فکر میکنم، به تمام نشدن ها، نگفتن ها، نرفتن ها و نخواستن ها. به نهنگ فکر میکنم، به دورترین کرانه.
راستی شما چه خبر؟
قطره آبی ز سر طعنه به من گفت:
«که این لحظه همان لحظهء وصل است؟»
من همه راه دویدم
نشدن را که به جانم که خریدم
تو بگو فحش بگو / طعنه بزن / مشت بزن / ترک نکن / پشت نکن.