شمعدانی
میان قسمت های دیر و دور درونم پسر بچه ای هست یا حداقل بود که به شمعدانی ها اهمیت می داد.
همیشه گمان می کردم که چیزی هست، که پشت این همه اتفاق یک معنایی قرار هست منتظر باشد اما واقعیت این روزها خیلی محکم توی گوشم سیلی می زند، بودن برابر با رنج است لابد.
چه می شد میان سالهای دیگری به دنیا می آمدم؟
این روزها برای خودم خیلی غریب هستم، شب ها نمیتوانم بخوابم و صبح که می شود عضلاتم بازی در می آورند و تکان نمی خورند، انگار عصب هایم مقابل دستورات مغز ستم پیشه ایستاده اند و اعتصاب کرده اند. سعی میکنم بخندم، سعی میکنم بیرون بروم، سعی میکنم کتاب بخوام، سعی میکنم خوب باشم اما فقط سعی میکنم که هیچکدام انگار قرار نیست واقعا اتفاق بیافتد.
داخل وبلاگ همه اسم ها از آرزوهایی که خواندم که احتمالا هرگز به آنها نمی رسیم. راستش به علیرضای پنجاه ساله که نگاه میکنم با خودم میگویم این سینه قرار است تبدیل به گورستانی از حسرت و نرسیدن و آرزو شود، که یحتمل هیچوقت قرار نیست همراه یک گروه تحقیقاتی به قطب جنوب بروم، هیچوقت قرار نیست شکوفه های گیلاس را در ژاپن ببینم که ...
اصلا ولش کن.
نمی دانم قبلا گفته بودم یا نه اما بنظرم نسل من یعنی دهه هشتاد، بیشتر از هرچیزی نسل قیاس است. نسلی که مدام مقایسه کرد و مقایسه شد و این مقایسه بویژه در ایران یک تضاد فکری و درونی عظیم به ما داده. جدا فکر میکنم پیدا کردن کسی که روان سالم یا حداقل نسبتا سالمی دارد سخت است.
ولش کن.
جایی خواندم که مرد ها اغلب به دنبال معنا می روند و زن ها اغلب معنا را می سازند. درست است؟