غصه دارم
این روزها حسابی غصه دار هستم.
نمی دانم از کجا شروع کنم، فراموش کرده ام چطور پشت واژه ها قایم شوم و برای همین ساکت مانده ام. ساکت مانده ام و حرفی نمی زنم و با این همه کلمات را حس می کنم که به دندان های روی هم قفل شده ام فشار می آورند و میخواهد از حصار حنجره ام فرار کنند.
لابد همگی خبر قتل الهه حسین نژاد را شنیده اید، خب ناراحت کننده بود و حق داریم بابت اتفاقی که افتاد غصه بخوریم اما چیزی که مرا حتی بیشتر غصه دار کرد برخورد حکومت با این ماجرا و البته بی مصرف بودن پلیس بود. انگار واقعا کم ارزش ترین چیز برای آن بالایی ها جان مردم عادی است. نیاز نیست حتما مدرک خاصی داشته باشید، همین که چهارتایی فیلم پلیسی هالیوودی دیده باشید و یک مقدار منطقی فکر کنید می دانید که زمان طلایی برای زنده پیدا کردن فرد مفقود شده دوازده ساعت است، بعد آن دوازده ساعت احتمال مرگ 90 درصد می شود و به ازای هر ساعت مدام بیشتر بیشتر می شود. حالا در این مورد خاص اتفاقی که می افتد از این قرار است که این خانم 4 خردادماه مفقود می شود و خانواده اش همان شب یا اصلا فردایش به پلیس خبر می دهند، پلیس کی توانست جسد را پیدا کند و قاتل را دستگیر کند؟ 15 خردادماه یعنی تقریبا 10 روز بعد. خب این یعنی پلیس ناکارآمد است؛ می گویم ناکارآمد و نه ناتوان چرا که وقتی این موضوع رسانه ای شد و در سطح ملی مردم در مورد اتفاقی که ممکن است برای الهه حسین نژاد افتاده باشد صحبت کردند، همین پلیس ناکارآمد به خودش آمد و قاتل را دستگیر کرد.
نکته ای که به ذهنم رسید این بود که اگر امثال آیسان اسلامی و دیگر به اصطلاح آدم معروف ها تصویر این دختر را استوری نمی کردند باز هم پلیس تحت فشار قرار می گرفت؟ باز هم برای ما مردم عادی این داستان اینقدر دیده می شد؟ طبیعتا نه. نمی دانم کی اول از این موضوع استوری گذاشت یا شاید یکی از بستگان الهه حسین نژاد به چند ادمین و بلاگر و فلان رو انداخته و خواسته اطلاع رسانی کنند اما جدا فکر میکنم اگر این موضوع اینطور بین مردم دیده نمی شد هیچ بعید نبود که الهه حسین نژاد هنوز گمشده باقی مانده باشد. پس بله این پلیس واقعا ناکارآمد است.
و بعد به این نتیجه می رسم که خود سیستم هم ناکارآمد است.
هفته ابتدایی خرداد 5 بار cpr انجام دادم. یک دانشجو نباید مسئول احیای قلبی یک بیمار باشد ولی استاد ما نظر دیگری داشت و با اینکه تیم احیا و پرستار و حتی رزیدنت آنجا بودند باز هم گفته بود اجازه بدهید دانشجوها کار را انجام بدهد که خب ما را می رساند به همان جمله سیستم ناکارآمد.
از آن 5 مورد در چهارتایشان بیمار فوت شد و با اینکه من تنها فرد آنجا نبودم، با اینکه دو دانشجوی دیگر و پرستارها آنجا بودند استاد طوری برخورد کرد که انگار مقصر اینکه بیمارها فوت شده اند من هستم. راستش را بخواهید تا مورد سوم هیچ به خیالم نبودم، آخر به جز من بقیه هم همان کارها را تکرار می کردند و بیمار برنمی گشت اما بعد نوبت به یک پسر 15 ساله رسید.
هرچه روی آن سینه لاغر می کوبیدم و فشار می دادم هرچقدر با AED شوک وارد کردم، ضربان قلبش برنگشت. آن پسر زیر نگاه بهت زده من و دانشجوی کنارم مُرد. بدتر این بود که مادر و فکر کنم خاله یا عمه اش را بیرون بخش چندباری دیده بودم و وقتی فهمیدند پسرشان فوت شده شروع کردند به جیغ و فریاد، صدای جیغ آن مادر و سینه لاغر پسرک واقعا شب ها خواب را از من گرفته اند.
با زیبا دعوایم شد. بالاخره فهمیدم چرا از دستم عصبانی شده بود؛ تولدش را فراموش کرده بودم و راستش به آخرین چیزی که فکر هم نمی کردم تولد زیبا بود.
حالا بیشتر از قبل به خودم و مسیری که دارم می روم شک کرده ام، که چندنفر دیگر قرار است زیر دست هایم یا مقابل چشمانم جان بدهند؟ آیا میتوانم تحمل کنم؟ چون ظاهرا حالا کنار دندان های نیش خون آشامی مریم، تصویر سینه لاغر آن پسر هم جا گرفته است.
دیگر اینکه اخیرا به آدم های اطرافم نگاه می کنم و می بینم تقریبا نود درصدشان صرفا مشغول تحمل کردن هستند. انگار آنها ناچار هستند که از خودشان بگذرند، برای ترس از خانواده، برای بچه ها، برای جامعه، از ترس آبرو... و این موضوع وقتی بیشتر آزارم می دهد که می بینم کاری از دستم بر نمی آید، نمی توان به عقب برگردم و مامان را مجبور کنم که علیرغم حرف و کنایه های بابا نوشتن را رها نکند و کتابش را بنویسد، نمی توانم برگردم دهه هشتاد و مامان را راضی کنم که بی خیال مادربزرگ بشود و همراه بابا برود تهران یا اصفهان که بابا بشود استاد دانشگاه و عضو هیئت علمی، نمی توانم و فقط تبدیل به وارث آرزوهای دور و دراز آنها می شوم و اینجا باز از خودم لجم می گیرد که چرا؟ پس آزوهای خودم چی؟ پس رویاهای من چی؟ چرا من باید این چرخه رو ادامه بدم؟ چرا من هم باید ناچار باشم و فداکاری کنم؟
شاید دلیلش جغرافیا باشد، این تربیت شرقی که در رگ و ریشه و کروموزوم هایمان وجود دارد یا شاید هم مسئله همان سیستم ناکارآمد است، مثل همیشه نمی دانم.
که با وجود اینها می ترسم که یک موقع این حرفها همه فریب مغز هزار آیا و پرسش ام باشد که مرا و حواسش را از چیزی مهم تر پرت کرده، شاید از یک ارتفاع بلند...
راستش دلایل غصه دار بودنم همینطور کش می آیند، از دندانم که آبان ماه گذشته شکست و آن دکتر دندانپزشک هنوز ایمپلنت را کار نگذاشته، از کتاب های نخوانده داخل کتابخانه، از حرف های زیبا، از تجاوز آن احمق ها در کره، از استادهای احمق و انترن های عقده ای، از مافیای کنکور و برنج و سوخت و ... و از آینده...
آینده خیلی ترسناک است، قبلترها برای آینده ذوق داشتم، برای بزرگ شدن، برای فرداها حالا اما فقط ترس است و ترس است و ترس.
امشب هم به جز ترس چیزی نیست، که از اقلیم های سردسیر مغزم تا بیابان های پشت ستون فقراتم حتی ذره ای امید پیدا نمی شود. انگار امیدم تمام شده یا همه اش را خرج کرده ام. کاش اتفاق خوبی بیافتد، کاش خبر خوشی برسد.
پ.ن: دوست دارم درون قلبم یک گندمزار باشد که کنارش گل های آفتابگردان دارد.