پیترپن،ناکجاآباد و بغضی به جامانده از چهارده سالگی ام
اگر شما هم اهل کتاب باشید حتم دارم این متن را میفهمید کتاب ها انواع مختلفی دارند.کتابی هست که تو را صفحه به صفحه دنبال خودش میکشه آنقدر که یک نفس کتاب رو میخونی تا ببینی آخر این لعنتی چی میشه،کتابی وجود داره که عاشقانه دوستش داری و آنرا با ملایمت میخونی که مبادا تموم بشه کتابی که چنان عاشق شخصیت ها و قصه هایش میشی که حیف ات میاد به این زودی تمام اش کنی نگران این هستی که بعد از آخرین خط چکار باید کرد؟کتاب هایی هستند که هیچ دوست نداری تمام شوند و در مقابل کتاب سخت خوان و بد فهم نیز گوشه کتابخانه است که سال به سال چند صفحه اش رو میخونی کتاب هایی بوده اند که وقتی آنها رو میبندی یک لبخند پت و پهن روی لب ات نقش بسته کتابی وجود دارد که عمیقا ازش متنفری،کتابی که پایانش را دوست داشتی و البته کتابی که آن عاقبت رو برای شخصیت هایش نمیخواستی،و کتابی که آخرش تو را به گریه می اندازه.
اما میون همه کتاب هایی که خوندم تنها دو کتاب با رسیدن به صفحات پایانی منو بغض آلود و اشکی کردند.اولیش کتاب «پیترپن»یا سرزمین رویا نوشته جیمزبری هستش و دومی هم ...خب دومی رو هم به وقتش میگم.
پیترپن رو تابستون سالی که میرفتم سال دوم راهنمایی خوندم اولش برام یه کتاب عادی بود مثل باقی کتاب های که از کتابخونه میگرفتم((اتفاقا کارتون اش روهم دیده بودم))اما بعد یه اتفاقی افتاد اون شب همراه با خانواده خاله ام رفته بودیم پارک و من برادر کوچیکترم رو همراه پسرخاله ام بردم که روی قلعه بادی بازی کنن صاحب اونجا که من رو دید گفت فقط بچه های کوچیک میتونن بازی کنن منم بی تفاوت گفتم باشه و در حالی که با حماقت فکر میکردم که آره من دیگه بزرگ شدم به بالا پایین پریدن باقی بچه ها نگاه میکردم بعد از بازی بچه ها خاله ام ما رو رسوند خونه مادربرزگ پدریم آخه بابا ماموریت بود پسر عموهام اونجا بودند و منتظر که ما بریم پهلوشون و حسابی سروصدا راه بندازیم آخر شب که لامپ ها رو خاموش کردیم تازه برادرم و پسرعموهام فیلم «هابیت» رو گذاشتن که با هم ببینن من تنها رفتم تو حیاط و زیرنور زرد رنگ لامپ اونجا کتابم رو تموم کردم همچی عادی بود تا رسیدم به چند صفحه آخر
اونجا که پیترپن همراه وندی و باقی پسران گمشده برنمیگرده به دنیای واقعی اونجا که سینه اش رو سپر میکنه و میگه:
_برگردم به دنیا واقعی که چی بشه ها؟ که هر روز صبح بیدار شم مادرم رو ببوسم و برم مدرسه که اونجا درس بخونم که بعد یه دکتر یا مهندس بشم.که بعد با یه خانم خوب مثل وندی ازدواج کنم و بچه دار بشم نه!من هیچ کدوم اینها رو نمیخوام،من نمیخوام بزرگ بشم.
و برای همیشه به عنوان پسری که هیچوقت بزرگ نمیشه شناخته شد.
اونجا بود که برای اولین بار حسش کردم؛من بزرگ شدنم رو حس کردم من مرگ رویاها و خوشی های کودکیم رو حس کردم. توی هوای مرداد ماه داخل حیاط خونه پدربزرگم زیر نور زرد لامپ من از دست دادن معصومیت بچگی ام رو حس کردم و براش اشک ریختم همیطور که دیشب گریه کردم اون شب هم با بغض و اشک توی رختخواب خوابیدم.بغضی از اینکه دیگه نمیتونم وقت رکوع و سجده نماز رو کول مادرم باشم،بغضی بزرگ که دیگه توی بغل پدرم جا نمیشم، برای فهمیدن اینکه پری دندون وجود نداره برای اینکه قرار نیست یه نامه از هاگوارتز به دستت برسه بغضی که میگه پشت کمد چیزی نیست. بغضی که هنوز هم که هنوزه باهام مونده.
اون شب برای اولین بار یه کتاب من رو به گریه انداخت.
پ.ن:کامنتت یه حال خوب بهم داد یه حال عجیب از اینکه تونستم یه لحظه رو برات خلق کنم مغرورم مرسی از این حال خوب.آرزو میکنم اون راه رو از پشت کمد پیدا کنی ولی لطفا و لطفا من رو بی خبر نذار.