سلام،

که همیشه دنبال چیزی بودن خوب است یا نه؟ که میان گذر روزهای این چیزی که اسمش را زندگی گذاشته اند، معنی واقعا چیست؟ آن حقیقت بدون نیاز به برهان و دلیل که خود اثبات تمام نام های جهان است، خب کجاست؟

خبر کشتن یکی از بچه های دوران دبیرستانم را دیروز شنیدم، از کشتن استفاده کردم چون به نظرم بار معنایی که دارد از مرگ بیشتر و ترسناک تر است. آن پسر اصلا هم رشتهء من نبود و انسانی می خواند با این همه با هم سلام و احوال پرسی داشتیم و پایش که می افتاد شوخی هم می کردیم. آن پسر خودکشی کرده، با یک اسحله توی سر خودش شلیک کرده است و تصور آن لحظه که او لوله اسلحه را روی شقیقه اش می گذارد یا چه میدانم آن را توی دهانش می چپاند و بعد بنگ... مغز و خونش روی دیوار پشت سرش پخش می شود، تمام سرم را پر کرده است. پسر خوبی بود و من ناراحتم و غمگین و شما هم لابد به من حق می دهید که به جای مرگ از کشتن برای توصیف چنین اتفاقی استفاده کنم.

هفته ها می شود که خواب راحتی نداشته ام، که واقعا برایم سوال شده که این خواب ها نتیجهء کدام یک از آن حجم عظیم از افکار گیج و گنگ داخل سرم است؟ که ناخودآگاه من وقتی خواب هستم به چه جهنم دره ای می رود؟ که اصلا این خواب ها از کجا می آیند؟ و باز هم اینکه معنی چیست؟

خواب دیشب یکی از بدترین هایشان بود، من بودم و در مقابلم یک اسب روی زمین افتاده بود، انگار که نمی توانست روی پاهایش بایستد و من باید او را می کشتم، اما موضوع این بود که چیزی همراهم نبود مطلقا چیزی نداشتم نه حتی سنگی که روی سر اسب بزنم که باید با دست های خالی این کار را میکردم و نمی توانستم و آن اسب انگار که التماس می کرد با هر نفس شکمش بالا و پایین می شد که بیا و تمومش کن و من نمی توانستم و آنجا هم غمگین و ناراحت بودم که نمی توانم آن اسب را نجات بدهم نه از آن سرنوشت و نه از دردی که می کشید و آخ که نمیدانی چقدر دلم تنگ است.

روزها به معنی خود کلمه برایم ملال آور است، که این حس دژاو کوفتی لحظهء دست هایش را از خرخره ام برنمی دارد که نفس بکشم، که انگار تمام این لحظات را تجربه کرده ام، امتحانات سخت خودم را، درس نخواندن برادرم، بیماری و حال خراب مادرم و البته که سُگرمه های توی هم پدرم. انگار واقعا داخل یکی از آن لوب های زمانی گیر افتاده ام.

یک چیزی را میدانی؟ هیچ حسی به گند بودن و مزخرفی این نیست که احساس کنی از عده ای جا مانده ای که همهء کسانی که میشناختی از تو جلو زده. این حس آشفته ای که در گوش ات فریاد می زد:« دیدی؟ تو باختی...!» این احساس که انگار میان این زندگی گم شده باشی و هیچ ندانی و نتوانی راهت را پیدا کنی، من حالم از این فکر عقب ماندن بهم می خورد.

فیلم «هامون» را دیده اید؟ داستان راجع به یک استاد دانشگاه است که دارد رسالهء در مورد عشق و ایمان می نویسد و آنقدر در این کار غرق شده که زندگی خودش دارد از هم می پاشد. برای من همیشه اینجور آدمها که خودشان و هویت شان را وقف کاری میکنند و از همه چیزشان می زنند تا به آن هدف برسند که اغلب هم نمی رسند، جالب و خواستنی بودند. نمونه واقعیتر این مورد جی.دی.سلنجیر نویسنده«ناطوردشت» است، جایی خواندم که او حدود دوهزار صفحه راجع به خانوادهء گلس داستان نوشته که البته حاضر نبوده منتشرشان کند.

باز جایی خواندم که زندگی شبیه به نور خورشید است، همانقدر بی رنگ، بی بو و بی طعم که باید چیزی پیدا شود که شبیه به یک منشور که آن نور را بشکند و تجزیه کند... که به زندگی رنگ بدهد.

امیدوارم که از آن درهای باز روبه گذشته عبور کنیم، که آن منشور را در زندگی هامان پیدا کنیم.

خلاصه اش کنم؛ این احتمالا آخرین متنی است که من امسال در وبلاگم مینویسم، البته که برمیگردم چرا هنوز ناکجاآباد را پیدا نکرده ام اما چنانچه هر کدام از شما خوانندگان عزیز به سرش زد آدرس وبلاگش را عوض کند مرا بی خبر نگذارد.

مرسی که خواندید.