به هوای فراموش نشدن
گاهی اوقات حرف زدن خیلی سخت می شود، لحظه هایی در زندگی وجود دارد که واژه ها را گم می کنیم و آن کلمات و حروف چنان پشت لب ها و دندان هایمان سنگین می شوند که آن تارهای باریک صوتی زورشان به آنها نمی رسد، که بی صدا لال و گنگ و خاموش می شویم.
واژه هایی هم وجود دارند که صرف فکر کردن به آنها آدمی را خسته می کند چه برسد به اینکه بخواهی راجع بهشان حرف هم بزنی. واژه هایی مثل فراق، عشق ناتمام، مرگ، مثل جنگ، مثل خودکشی. خودکشی واژهء غریبی است، واژه ایی که توان آدم را می گیرد منظورم فقط از نظر ذهنی و روانی نیست، این واژه آدم را از لحاظ جسمی هم خسته می کند بدن را کوفته می کند؛ پنداری یک یخچال قدیمی و سنگین را از راه پله های یک ساختمان پنج طبقه بالا برده ای یا 6 دقیق ای با دیوید تیلور سرشاخ شده باشی و دیگر مثال هایی از دست...
روزها پشت هم دارند تمام می شوند، داروهای مامان بهتر از قبل جواب داده، خودم در درس ها عقب هستم و باید هرطور شده خودم را برسانم و حمیدرضا هم کم و بیش دارد کارش را میکند و من فراموش کرده بودم که سروکله زدن با بابا چقدر خسته ام می کند.
چند روز پیش کسی برایم از واژهء دژم گفت، به معنی حسی ترکیب شده و هم زمان از خشم، اندوه، دلتنگی و غم است و من حالا خیلی دژم هستم.
مطمئن نیستم کجای زندگی ام ایستاده ام، که آیا این همان چیزی بود که علیرضای پانزده ساله می خواست؟ و امیدوارم که همه ما آن واژه های سخت و ثقیل را پشت سر گذاشته باشیم که بالاخره به سرفصل های قشنگ و پرتقالی داستان زندگی رسیده باشیم که به قول وبلاگ آدم برفی« امیدوارم اشک بعدی که سرازیر می شود، اشک شوق مان باشد»
راستش نمی دانم دفعه بعد که اینجا می نویسم کی باشد، شاید سه روز دیگر شاید سه ماه دیگر، اما باز هم خواهم نوشت.
مرسی که مرا خواندید و تا زمانی نسبتا طولانی تر از بعد.