خاطرم نیست کی اما یادم می آید که شب بود.نه که خیال کنی از آن شب های عجیب نه ! نه بارانی بود، نه تاریکی محض ، نه حتی هوای سردی، شهریور بود. کنار آن حصار فلزی تنگ مرا به آغوش کشید، آرام میان گوشم زمزمه کرد:((چیزی که بده حکما بده،من روی تنم گناه اس))بوسه هایی که بین مان رد و بدل شد را غیر از چنار کسی ندید انگار خیال نداشت رهایم کند نه که خیال کنی خوشم نمی آمد که حال آن لحظه را به یک عمر نمیدهم قصه اش چیز دیگریست. خودش را عقب کشید و گفت:(( لعنتی ! تو هم حس اش میکنی؟))فقط پرسیدم:(( چی رو؟)) تند و ضربدار گفت:(( پاییز رو))با ضرب آهنگ لب هایش چنار برگ ها را روی سرمان ریخت او گفت:((من رو به همون باغ ببر باغ شکوفه های گیلاس همونجا که حوضش کاشی های فیزوزه ای داره.))من اما با مکثی خشک ریتم را بهم زدم حیف شد حیف.پاییز حالا به باغ من رسیده حوض خالی را برگ های زرد پر کرده اند. شب که میشود سایهء شاخه های هرس نشدهء درخت گیلاس روی دیوار می رقصند چه خوب رقاصه هایی هستند، گل های ارغوان خشک شدند. حیف،آن دختر چه شد، خزان چه بلایی سرش آورد،کام عمرم تلخ شده، آن لحظه را می خواهم، می خواهم باز تنگ در آغوشم بگیرد و اینبار من او را دعوت میکنم به باغ گیلاس .من آن لحظه را می خواهم پس اش بدهید.

شاید دیوانه شده ام دارم برای رقاصه های رو دیوار قصه می گویم لعنتی از نو شروع میکنم : قصه قصهء تاریخه.