شلیک کن رفیق!
سلام،
راستش قرار بود این متن شکل و رنگ دیگری داشته باشد قرار بود به اینجای قصه که رسیدیم آن سوار خسته شمشیرش را غلاف کند، از اسبش پیاده شود، کلاه خود اش را از سر بِکَند و از بالای یک تپهء بلند به منظره روبرو نگاه کند؛ به دشت پهناور سبز، به جنگل کاج های بزرگ پشت آن دشت، به کوهستان عظیم پشت آن جنگل، به آسمان آبی بالای تمام این ها و نفسی عمیق بکشد. قرار بود آخر کار قهرمان گمشدهء ما، اژدها را شکست دهد یا چه میدانم برود به سمت اتاق پرنسس اسیر! قرار بود راه پشت کمد را پیدا کنم، قرار بود نارنیا را از دست ملکه برفی نجات بدهم، که این جست و جو جوابی داشته باشد که بالاخره به ناکجاآباد برسم. مگر تمام قصه ها همین طور تمام نمی شد؟ باور کنید نیازی نیست حتما صدای راوی قصه به گوشم برسد که می گوید« و تا پایان عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.» نه اصلا همچین چیزی را نمی خواهم مرا چه به پایانی اینقدر خوش، همین که آخر داستان نقشه یا نشانهء هرچقدر هم کوچک از ناکجاآباد پیدا کنم برایم کافی است، ته داستان هم یک ادامه دارد بیاید و سه نقطه. اما این قصه همان حکایت تکراری دوست داشتنی های دنیاست.
بالاخره تصمیم ام را گرفتم، برگشتم دانشگاه اما نه برای درس خواندن و ماندن، بلکه برای گرفتن مدارک و انجام کارهای انتقالی به شهر خودمان. پیشنهاد بابا بود نمی شد یک ترم را دانشگاه نروم و از آنجا که راضی نبودم مامان را تنها بگذارم گفت دانشگاه را عوض کنم و خب من این دو هفته گذشته مشغول این کار بودم. یکشنبه این هفته برگشتم دانشگاه و اولین کسی که دیدم استاد جواهری بود، داشتم مدارکم را تحویل می گرفتم که او هم آمد همانجا و با آقای نجفی شروع به صحبت کرد بعد که مرا دید از احوالم و دلیل غیبتم پرسید و خودم هم نمی دانم چرا ولی همه را برایش گفتم. او هم گفت که دارم کار اشتباه و غلطی انجام میدهم، بعد هم گذاشت و رفت و من راستش را بگویم تعجب نکردم. صبح دوشنبه دوباره رفتم دانشکده پزشکی که با دوست هایم خداحافظی کنم، دوست ها که می گویم در واقعیت شامل 4 نفر می شد آن هم از یک کلاس 67 نفری، اما خب فقط فرخ را دیدم که او هم گفت امشب باید باهامون بیای بیرون. من اما برایش توضیح دادم که ساعت نه و نیم بلیط اتوبوس دارم و باید بروم او اما راضی نمی شد، قرار شد برنامه را عوض کنند و عصر را همراه او و بقیه باشم. تا عصر چندباری به کیا زنگ زدم اما هربار اپراتور می گفت« مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد، لطفا...»آخرین بار جمعه هفته پیش برایش پیام فرستادم که میخواهم انتقالی بگیرم و او شروع کرد به دلیل آوردن که به این کار نیاز نیست بعد هم عصبانی شد و دیگر جواب نداد. با خودم فکر کردم حالا لابد امروز عصر همراه بقیه می آید، برای همین با یک کوله پشتی روی شانه ام و یک کیف در دستانم رفتم آنجا که قرار گذاشتیم، اما همین که داخل کافه«هامون» شدم و بچه ها را دیدم فهم ام شد که کیا قرار نیست بیاید. از بچه های کلاس امیرمحمد، ناصری، فرخ و هانیه آمده بودند، البته سمت چپ میز هم زیبا خرمی و زهرا(دوست دختر کیا) که رفیق صمیمی زیبا خرمی بود ایستاده بودند. حس و حال عجیبی داشتم و فکر میکنم برای بقیه هم همینطور بود، صحبت کردیم از بدی های درس پاتولوژی گفتم، از آینده شغلی که شاید در خطر باشد، از شانس مهاجرت به کشورهای حاشیه خلیج فارس شنیدم از عشق و حرف هایی درباره آینده و روزهای خوب گذشته اما به هیچکدام نگفتم چرا دارم می روم. ناصری شام را خانهء دایی اش دعوت بود برای همین زودتر رفت اما قبل از اینکه برود بلند شد و مرا بغل کرد بعد هم یک کتاب کوچک ولی پر عرض به اندازه دفترچه یادداشت را به سمت من گرفت، کتاب کهنه و قدیمی بود، عطف اش از هم پاشیده بود و برگ های کاهی اش همه در گذر زمان رنگی میان زرد و قهوه ای گرفته بودند، عنوان کتاب را خواندم«پیغمبر دزدان» به ناصری نگاه کردم که می گفت« بابابزرگم اول راضی نمی شد این کتاب رو بهم بده، راست و دروغش پای خودش ولی میگه این کتاب رو عید همون سالی خریده که مصدق قبلش نفت رو ملی کرد، برای خودش خیلی کتاب عزیزی هست میگه یه بار قبل از انقلاب باستانی پاریزی نویسنده کتاب رو دیده البته بعید می دونم با این فونت و کیفیت چاپی که داره اصلا بتونی بخونیش، بابابزرگ سفارش کرد حتما دست کسی باشه که میدونه با کتاب چجور رفتار کنه.»
کتاب را طوری با احتیاط گرفتم که انگار الان است از بین برود، از ناصری حسابی تشکر کردم و کتاب«سیگارهای فرعون» از ماجراهای تن تن را به او دادم، او کتاب را گذاشت زیر بغلش و رفت. همان موقع کتاب هایی که برای بقیه آورده بودم بهشان دادم. همگی انگار معذب و شرمنده بودند که چیزی برای من نیاورده اند و خب خودم هم کمی توی ذوقم خورد.
برای فرخ کتاب«سیم های جادویی فرانکی پرستو» را از خانه با خودم آورده بودم و داخلش نوشتم: یه روز باید شبیه به همین فرانکی پرستو،برام گیتار بزنی و بخونی.
به امیرمحمد نسخهء انگلیسی کتاب چین خوردگی در زمان را دادم و برایش نوشتم: روزی که این رو بخونی و بفهمی، آزمون آیتلس برات آب خوردنه.
کتاب بعدی را برای یکی دیگر از هم کلاسی هایم آورده بودم اما پسرک حتی برای خداحافظی هم نیامده بود و من برای اولین بار از عجله کردن بابا برای رساندن من به ترمینال خوشحال بودم چون آن موقع وقت نشد چیزی داخل کتاب ها بنویسم و این کار را داخل کافه«هامون» انجام دادم و خب هانیه که فکر نمیکردم بیاید، به جای آن پسرک کتاب«آخرین انار دنیا» را یادگاری گرفت.
بعدی برای زیبا بود، راستش برای او بین دو کتاب«قصر آبی» و«سمت آبی آتش» مردد بودم و دست آخر همان سمت آبی آتش را با خودم آورده بودم و نوشتم: این کتاب رو از یک دوست قدیمی هدیه گرفته بودم و حالا به کسی میدم که خاطرش برام عزیز هست.
وقتی کتاب را سمت زیبا خرمی گرفته بودم، زهرا مدام با ابرو اشاره می کرد که جلو بروم و بغلش کنم، من اما تکان نخوردم، نمی توانستم این کار را انجام بدهم نه بعد از نصیحت هایی که اینجا خواندم.
برای خود زهرا یک گُل ونی(یک روسری مخصوص زنان کورد) آورده بودم، وقتی آن را بهش دادم گفتم: کیارش می گفت خیلی دوست داری از این گُل ونی ها داشته باشی، بهم سپرده بود براش یکی بیارم که وقت تولد یا ولنتاینی چیزی بهت بده، بهش بگو حالا باید یه فکر دیگه بکنه، راستی این کتاب هم برای کیا ست، بی معرفت خودش نیومد یه خداحافظی بکنه ها!
زهرا همانطور که کتاب و گل ونی را از من گرفت می خندید و ذوق کرده بود، درست مثل یک نوزاد یک ساله که اول با تعجب به تو خیره می شود و با ذوق می زند زیر خنده و بعد محکم مرا بغل کرد و پشت بند آن بقیه به جز هانیه هم به طور زنجیره وار مرا در آغوش گرفتند. با لبخند و بغض از یکدیگر خداحافظی کردیم.
در ترمینال یک ساعتی معطل شدم و بین همین یک ساعت بود که گوشی ام زنگ خورد، کیا بود و در حالی که نفس نفس می زد التماس می کرد که نروم تا بیاید و آمد و واقعا وقتی بغلم کرد میان هیکل گنده اش گم شدم، به او گفتم زودتر برود وگرنه مثل آن شب پشت در خوابگاه می ماند، خندید و رفت، و من داخل اتوبوس در حالی که به یکی دیگر از آهنگ های جمرا عبدالقادر که هیچ از آن نمی فهمیدم گوش می دادم، بعد از چندسال زدم زیر گریه، نه مثل فیلم ها بی صدا و خاموش نه! یک گریه واقعی، برای بغض سنگینی که چند سالی بود میان گلویم گیر کرده بود، از همان گریه ها که نفس را قطع می کند، از همان ها که اشک هایت با آب دماغ ات قاطی می شود، از همان گریه ها که آرزو کرده بودم و آخ که تو نمی دانی که چقدر من سبک شدم، بعد از آن گریه.
و من حالا دارم به این فکر میکنم که اگر این یک متن خداحافظی بود، به اینجا که می رسیدم باید چکار می کردم؟ احتمالا از شما خواننده های وبلاگ تشکر می کردم و ممنون تان بودم که مرا خواندید. مثلا می گفتم:
_ مرسی ازت«کتابخوار» تو دخترلاجوردی کسی بودی که یادم آوردی میشه با صدای بی صدا به اندازهء اون لحظه که بارون میزنه بزرگ بود، من هنوزم منتظر کتاب« افسونِ نامه های لاجوردی» می مونم.
_ ممنونم ازت«سمیرا»ی عزیز، تو و نوشته های بی نظیرت کاری میکنین که واقعا دلیل نوشتن ام رو نمی فهمم، قرار بود من ویراستار کتابت باشم ولی حتی مطمئن نیستم از عهده ای این کار بر میام یا نه، ممنون بابت اینکه حس ها و لحظه های فراموش شدهء زندگی رو به یادم آوردی.
یا شاید برای خانم دکتر« قره بالا» می نوشتم:
_ امیدوارم همهء روزهای بد و سخت زندگیت رو پشت سر گذاشته باشی و حالا با تپل فالوده بخوری و به ریش دنیا بخندی.
_ «پرنده باز» مهربان، روزی که وبلاگت را پیدا کردم و نوشتم تمام پست هایت را خوانده ام دروغ نگفتم که حتی بعد از آن هم باز چندباری پست های وبلاگت را خواندم، که واقعا غصه ام گرفت از اینکه چرا ما همسایه ای شبیه به تو نداشتیم که میان روزهای کودکیم یک کتاب با آن بسته بندی و متن قشنگ هدیه بدهد، تازه آن هم چه کتابی، واقعا از ژول ورن بهتر برای یک پسر بچه مگر پیدا می شود؟ با بعضی از پست هایت از بیخ مخالف بودم و بعضی دیگر را از حرف اول تا آخر قبول داشتم، از شما خیلی یاد گرفتم و بیشتر از آن ممنونم.
_ خب« div0o0ne» تو همیشه و تا ابد مرا یاد شعر صدای پای آب سهراب سپهری می اندازی.
_ «احسانی» که همیشه کامنت خصوصی می گذاشتی، ازت دلخور نیستم.
و برای تمام شماهایی که مرا در این جست و جو برای ناکجاآباد همراهی کردید، خداحافظ.
اما خب نیست، منظورم این است که قرار نبود و نیست که قصه اینطور به پایان برسد، نه وقتی حتی به ناکجاآباد نزدیک هم نشدم، نه وقتی حال مامان خوش نیست و نه وقتی سوار خسته روی زانویش افتاده لب اش پر از خون است و خشایار سوار بر یال میر به او پوزخند می زند و می رود، حتی با وجود این اتفاق قصه اصلا و ابدا این شکلی تمام نمی شود.
راستش همیشه برایم سوال بود که کدام مهم تر و بهتر است مسیر یا مقصد؟ اینکه از راهی که تا آنجا طی کردی و اتفاقاتی که پشت سر گذاشتی، لذت ببری یا از اینکه بالاخره انجامش دادی و رسیدی؟ که واقعا کدام یکی هدف واقعی زندگی است؟
ولی چیزی که حالا فهمیده ام یا شاید خودم را به این خیال پوچ، دل خوش کرده ام این است که جست و جوی ناکجاآباد اصلا در مورد رسیدن نیست.
که ناکجاآباد، ناکجاآباد است.
که زمان میگیره یکی یکی قهرمان هات رو.
که من پیترپن نیستم.
و با این همه من به جست و جو برای ناکجاآباد ادامه میدهم، که بالاخره یک روزی میان سی تا چهل سالگیم به اینجا برخواهم گشت و می نویسم پیداش کردم، بالاخره ناکجاآباد رو پیدا کردم.
قرار است یکشنبه بروم سر کلاس دانشگاه، برادرم حمیدرضا باز هم سراغ درس هایش نمی رود، بابا صبح به صبح چایی اش را با عسلی که به قیمت خون آدم مثلا برای مامان خریده بود شیرین می کند و می خورد و می رود، من کاری برای انجام دادن ندارم و اما مامان... خب مامان دیگر فقط داخل اتاق نیست، بیرون می آید، حرف می زند و حتی غذا درست می کند. تازه بعد از مدت ها عینک مطالعه اش را به چشم زده و مشغول خواندن کتاب«پیغمبر دزدان» شده است، حال مامان بهتر که نشده اما دیگر بد هم نیست. ناصری دیروز زنگ زد که بقیه اش چی؟ دست آخر معلوم شد رئیس اون باند مواد مخدر کی بوده یا نه؟ تن تن چی می گفت صفحه آخر ها؟ بهش گفتم مابقی داستان را باید در کتاب نیلوفر آبی بخوانی. کیا هر شب پیام می دهد از راه های بازگشت من می گوید و زیبا هم شعری را فرستاد که« یک روز دوست می داشتم با همچین باوری...» و تشکر کرد.
و من این روزها به این فکر می کنم که این قصه چطور تمام می شود؟ چجوری می شود قصه را به پایان رساند، وقتی ماجرا درمورد تمام نشدن است؟ به این فکر میکنم که چجور می شود به ناکجاآباد بی زمان و بی مکان رسید؟ و میان این فکرها تو میایی و از پشت سرم دستت را روی شانه ام می گذاری، من برمی گردم و با تعجب می گویم:
_ تو...! سلام ای رفیق قدیمی، به خاطر داری ام، آیا؟ منم آن رفته از یادی که...؟
تو حرف ام را قطع می کنی و می گویی:
_ به خاطر دارمت، آری. سلام ای باور پاکی.
و من قبل از اینکه بگویی«رفیق قدیمی من، خنده هات کو؟» می خندم و تو از فکرم بیرون می روی و آنجا من باز هم به آخر می رسم.
نه به آخر داستان یا فیلم یا شعر یا زندگی یا مرگ یا ماکارونی که می خورم، بلکه به پایان خودم میرسم، من خودم را در انتهای داستان می بینم، شکست خورده و بازنده، خودی را می بینم که بدون آیدا وسط حیاط خانهء مامان لیلا ایستاده، خودی را که به سمت در پشت کمد می دود و به هیچ می رسد، خودی را که برادرش هم به کمکش نمی آید، خودی را که کیا، فرخ و زیبا را می بیند که می روند و تنها می ماند، خودی را مامانش را برای همیشه گم کرده است. خودم را می بینم که هنوز هم منتظر یک عشق اثیری و افسانه ای است، خودم را بی مریم می بینم، خودی را که میان کتاب های کودکی سرگردان است که انگار فراموش شده، خودی که هرگز به ناکجاآباد نمی رسد، من آنجا کسی را می بینم که از یاد می برد که چه رویایی داشت و می ترسم...
من، خودم را می بینم که با تنی خونین روی زانوهایش افتاده و دستانش را ستون زیر تن اش کرده که کامل سقوط نکند، به زخم های روی تنش نگاه می کند، بعضی ها را میشناسم و همین حالا روی تن و روحم آنها را دارم ولی خیلی هایشان را نه، هیچ نمی دانم آن زخم ها را کجا، کی و از چه کسانی خواهم خورد. یک مرغ آمین درست شبیه به یک جغد شوم آن بالا ایستاده و منتظر است و من دوباره به خودی که زمین خورده خیره می شوم به زخمی که روی سینه دارد و به سینهء خودم دست می کشم، چیزی نیست این زخم را هنوز ندارم و درست در این لحظه حرفی که آن روز زدی به یادم می آید، اینکه« تو هرگز خوب نخواهی شد، من می دانم کجا را نشانه بگیرم و به کجا شلیک کنم» و باز درست در همین لحظه هست که می فهمم این پایان را نمی خواهم.
تمام فکرهایم را ساکت میکنم، تمام تصویرها را محو می کنم، برای چند ثانیه این فکر به سرم می زند که اینها دیگر چه اراجیفی است که من ردیف کرده ام اما بعد این فکر با آمدن تصویری از خودم کنار می رود، خودم را می بینم کاملا آشنا و شبیه به من الان و حالا، کاغذ بزرگی را می بینم بعدتر می فهمم یک نقشه است آن را در دست گرفته ام و به سمت دریای روبرو حرکت می کنم و در آن لحظه هیچ اهمیتی ندارد که پشت دریا، ناکجاآبادی وجود نداشته باشد.
من به جست وجوی ناکجاآباد ادامه می دهم، باز هم اینجا از روزهای خوب و بدی که داشتم می نویسم، باز هم با مادرم بر سر اینکه مولانا از کی و کی بهتر است یا نه بحث می کنم، شاید عاشق شدم، شاید حتی مامان خوب شود. پس قصه اینطور ادامه پیدا می کند و اصلا هم مهم نیست مخاطب یا حتی راوی چه انتظار و قصدی دارد و باز ادامه پیدا می کند تا اینکه یک روزی، یک جایی بالاخره باز هم روبروی من ایستاده باشی رفیق قدیمی و هفت تیر را به سمت سینه ام نشانه بروی، منتظرم باش چون خودم را به آن لحظه می رسانم.
تا آن موقع اجازه بدهید فقط به این اکتفا کنیم که بعله این داستان ادامه دارد...
مرسی که خواندید.
پ.ن: شرمنده از این حجم از حرف های دَوَران گرفته و بی ربط.
پ.ن2: همه دارند از بلاگفا می روند، واقعا غصه دارد وقتی می بینی هیچ خبری از وبلاگ هایی که دوست شان داری نیست.
پ.ن3: و دیگر اینکه« خشمگین نیستم که تا امروز / نرسیدم به آرزوهایم، نرسیدن رسیدن محض است.»