به تاریخ پشت این عکس نگاه که میکنم، یخ می زنم. بابا عکس را گرفته و با آن خط میخی اش پشتش نوشته 11 شهریور سال 86.

و من یخ می زم؛ میان این عکس من 5 ساله ام و برادرم هنوز سه سالش تمام نشده دختری که کنارمان نشسته هم آیداست همبازی بچگی های من، نوهء مامان لیلا که قبل تر اینجا راجع بهش گفته ام. یخ زدن و سرمایی که مرا گرفته اما به خاطر دور بودن آن روزها نیست، به خاطر این نیست که انگار همه چیز گمشده است، بلکه به خاطر این است که من چیزی از این عکس خاطرم نیست، همه چیز این عکس برایم غریب است به جز آن پنجره ها در خانهء دراندشت مادربزرگ مادری ام. منی که همیشه سوگوار روزهای از دست رفته کودکی هستم روزی که این عکس را گرفته ایم را به یاد ندارم، آیدا را فراموش کرده ام و هیچ خاطره ای از آن روز به یاد ندارم، اینکه چه بازی انجام دادیم، اینکه بابا کی آمده و عکس را گرفته، صبح است یا ظهر؟ من نمی دانم و سردم می شود.

مامان ناخوش است، فکر میکنم قبلا اینجا اشاره کرده بودم که مادرم دبیر ادبیات فارسی است با این همه در تمام این سال ها هیچوقت اشاره ای نکرده بود که عاشق درس دادن و بودن بین بچه هاست و یا یکی از آن معلم های تخیلی میان سریال های رِئال صدا و سیمای جم***ی اسلامی است. یعنی به نظرم مادرم بیشتر از اینکه عاشق بچه ها و تدریس باشد، از ادبیات خوشش می آمد، از اینکه دست جمعی و به نوبت شروع به خواندن شعرهای مولوی کند، از اینکه به جای امتحان کتبی و نمره مستمر به دانش آموزها بسپارد که هر کدام میان گروه های سه یا چهار نفره تقسیم شوند و تحقیقی راجع به یکی از آدم های مهم ادبیات ایران انجام بدهد، مادرم عاشق بحث کردن با بچه ها و دانش آموزهایش روی آخرین کتابی که خوانده بودند بود، دختری را یادم می آید که یک سال نزدیک های عید چندتایی کتاب به مادرم هدیه داد خاطرم هست همه از آن رمان های عاشقانهء زرد و بدرد نخوری بودند که شبیه بهشان را می شود توی وبسایت های رمان فارسی پیدا کرد با این حال مادرم همه را خواند و حتی میتوانم بگویم خوشش آمد. اینها را که نوشتم تازه فهمیدم لابد برای مادرم اینطور در خانه ماندن و کاری نکردن و مرخصی گرفتن خیلی عذاب آور است. مامان حالش خوش نیست و این ترسناک است، داروها جواب نمی دهند و من واقعا می ترسم، می ترسم که هربار شب به خیر می گویم صبح فردا مادرم بیدار نشود، می ترسم که هربار که نفس کشیدن او را میبینم آخرین بار باشد، هربار از خانه بیرون می روم ترس میان تنم می دود و چنان دست هایم را سرد می کند که انگار همینطور بدون هیچ محافظی رفته ام و صاف روی یکی از قله های هیمالیا ایستاده ام که واقعا شاید دیگر مامان را نبینم و این فکری لعنتی باعث می شود خیال کنم که بعله من درست داخل قطب جنوب هستم. من همه چیزم را مدیون مادرم هستم، اینکه اینطور بزرگ شدم، اینکه از همان بچگی وقتی در حالی که چهار زانو می نشست روی پایش لم میدادم و او شروع به تعریف قصه های شاهنامه میکرد، از بعدتر که هرماه و گاهی حتی هر هفته برایم کتاب میخرید، حتی بعد از آن کاری که انجام دادم، بعد از اینکه از کما درآمدم باز این مادرم بود که کمک کرد سرپا بشوم که بغل دستم راه می رفت که به این پای لنگ عادت نکنم، مادرم بود که آنقدر به من روحیه داد که پزشکی قبول شدم و من به خاطر چیزی بیش از همهء اینها او را دوست دارم، او مامان است همین.

شب ها خوابیدن برایم سخت شده، چشم هایم خیره به سقف خانه است و به همه چیز فکر میکنم، که واقعا به همه چیز فکر کردن آدمی را خسته می کند، از تئوری بیگ بنگ شروع می کنم و تا گوش بریده ونگوک را یک نفس میروم، اینکه ارسطو و افلاطون کدام خرهایی بوده اند که درمورد دموکراسی حرف بزنند، اینکه دیکتاتوری به هرحال دیکتاتوری است دیکتاتوری منور و درخشان چه صیغه ای است دیگر؟ بعد می فهمم جنگ ستارگان آنقدرها هم فیلم خوبی نیست ها ! که ارباب حلقه ها را صرفا یک پیرمرد به شدت فاشیست مسیحی گرا نوشته که صرفا خواسته درس اخلاق بدهد، که گور پدر پدرسگ هولدن کالفیلد و عصیان اش در برابر دنیای آدم بزرگ ها، که میان این شب ها به سرم زده است که نکند واقعا شمس و مولانا هم آره! که مگر می شود تمام یک شهر با هم اشتباه کند؟ که شاید زبانم لال شمس واقعا یکی از آن مست های پاتیل بوده است، که تمام فیلم های دیزنی نوعی شست و شوی مغزی است، که همه اش کار یک عده آدم فرقه ای است که بعله تئوری توطئه واقعا به جانم ریخته است، بعد میفهمم ادیسون هم یک بابایی بوده عین همین ایلان ماسک که فقط احتمالا کمی با استعدادتر بوده وگرنه او هم کلی ایده دزدیده درست شبیه به همین ایلان ماسک بی وجود و بعد به این فکر میکنم که آن بابا ایفل چه فکری پیش خودش کرده که یک برج بدقواره بسازد و اسم خودش را هم روی آن بگذارد و... تمام شب هایم در این مدت با این فکرها می گذشت. البته گاهگاهی کیا و زیبا خرمی پیام می دهند و احوالی می پرسند و من در بین این شب ها به مریم فکر میکنم که الان لابد میان خیابان های برلین یا شالکه است و هیچ مرا به یاد ندارد و بعد به سرم می زند همه چیز را رها کنم و بروم، آنقدر بروم تا بالاخره ناکجاآباد را پیدا کنم و بعد با ناخدا هوک دست به یکی کنم و پیترپن را گیر بیاورم ولی نه برای اینکه او را بکشم نه ! فقط میخواهم یک سیلی توی گوشش بزنم و به او بگویم« که ببین دنیای واقعی این شکلیه ! همین قدر بی رحم و تو باید بزرگ شی.» و بعد راهی به پشت کمد پیدا کنم اگر هم نشد بروم و برگردم همان ناکجاآباد ساکن شوم.

کیا می گوید« این پسر، ک*****(فحش داد) که جای تو هم اتاقی ام شده خیلی رو مخه، مدام بهم گیر میده.» چیزی ندارم که جوابش را بدهم، اگر اوضاع مامان همینطور بماند احتمالا مجبور شوم دانشگاه را انتقال بدهم شهر خودمان و همین جا درسم را ادامه بدهم. زیبا خرمی هر روز کمتر پیام می دهد و من تازه به این درک رسیده ام که واقعا شب ها منتظر پیام هایش بودم که شاید واقعا از او خوشم می آید.

و بعد امروز که این عکس را دیدم خاطره ای محو به یادم آمد، یک مجسمه شکسته بود از یک زن زیبا که دست نداشت، مجسمه را همراه آیدا بردیم سمت زمین خالی کنار خانهء مامان لیلا و همانجا دفن اش کردیم، یادم نمی آید آیا هدفی از اینکار داشتیم یا نه تنها چیزی که خاطرم مانده آن مجسمه شکسته است که حالا لابد واقعا از بین رفته، آخر پسرهای مامان لیلا خانه را کوبیدند و جایش یک آپارتمان هشت طبقه ساختند و آن زمین خالی هم احتمالا حالا به یک ساختمان جدید تبدیل شده است. آن مجسمه فراموش شده و از بین رفته، که هیچوقت قرار نیست یک شوالیه خسته از نبرد با اژدها پیدا شود و آن بانوی یک دست را نجات بدهد، که این تلخ ترین چیزی است که شنیده ام اما؛ احتمالا قهرمانی در کار نیست.

برادرم سعی می کند درس هایش را بخواند و برای یکبار هم که شده در زندگی اش دارد به حرفم گوش میدهد. دارم کلافه شدن پدرم را می بینم که او هم لابد به همان درک ترسناک من از بیماری مامان رسیده است و من میدانم که اینها همه چقدر بد است برای همین سعی میکنم مامان را با کتاب ها و داستان هایش آشتی بدهم، من بیهوده می کوشم همه چیز را عادی نشان بدهم ولی بی فایده است هوا سرد شده و من یخ کرده ام.

دوست دارم الان راهی رشت بشوم و تمام راه را باران نم نم بزند و روحم را سرحال بیاورد، یا اگر نه برگردم به همان کوچه ای که آنشب را تا خود صبح بیرون خوابگاه داخلش گذراندیم، دوست دارم سرم را روی پاهای مادرم بگذارم و او موهایم را بهم بریزد، هنوز هم دوست دارم یک شب را در آغوش کیت بلانشت صبح کنم و هنوز هم به خشایار و اسبش یال میر حسودی می کنم، که همین دیشب با خود گفتم حالا لابد دارد توی یک تاکستان در لیسبون پرتغال شراب می خورد و برای پدر زن آینده اش که ایرانی الاصل است بلوف می زند. خشایار باعث می شود از خودم متنفر شوم آخر هر چه نباشد طرف نسخهء دیگری از خود من در یک دنیای موازی است و چقدر که آدم مزخرفی هم است.

تمام این نوشته ها تلاش من برای پیدا کردن ناکجاآباد است، که همهء اینها بخشی از یک بیانیه و مرثیه ای است که بر روزهای از دست رفته کودکی می نویسم، که حالا حتی من هم از این تلاش و جست وجو خسته شده ام، خسته شدم بس که کوچه های کودکی را به دنبال تو گشتم، خسته شدم از اینکه اینقدر همان کتاب ها را خواندم و منتظر یک پایان خوش شدم، از اینکه برای رسیدن آن سوار خستهء توی قصه ها صبر کنم خسته ام، خسته ام و می ترسم، از این جست و جو میترسم از اینکه در نهایت ناکجاآبادی در کار نباشد وحشت می کنم و از دیدن منی که آن موقع بهش تبدیل شده ام می ترسم، ولی بیشتر از دنیای کودکی دلم برای یک گریه تنگ شده، از آن گریه های حسابی که نفس آدم را میبرد که واقعا دلم میخواهد زار بزنم، طوری که تو بیایی، دستت را روی شانه ام بگذاری و بپرسی« رفیق قدیمی من، خندهات کو؟» ولی نیستی، تو رفته ای و من روبه آیینه می پرسم« رفیق قدیمی من، گریه هام کو؟»

راستی اگر کسی نشانی از ناکجاآباد دارد مرا هم خبردار کند، مرسی که خواندید.