اسبی به نام یال میر، تبت و چیزهای دیگر...
فکر میکنم این ویژگی میان تمام فرزندان آدم باشد؛ حالا ممکن است برای عده ای غلظتش کم باشد ولی باز هم وجود دارد. این که تقصیر را بندازی گردن کس دیگری، اینکه برای تمام شکست ها، نرسیدن ها و نشدن های زندگیت یک مقصر پیدا کنی و بگویی من نبودم، این بود و راستش با وجود میل خودم به انجام این کار، با وجود نیاز سیناپس های مغزم به این مورد، من نمی توانم اینکار را انجام بدهم.
دوست داشتم برای ننوشتنم در این تابستان دلیل بیاورم، میخواستم گناه تنبلی خودم را بیندازم گردن مریضی مادرم، دوست داشتم اینطور بگویم که چون لاجوردی بی هوا و خداحافظی گذاشت و رفت، منم دیگر نمی نویسم یا اینکه چون وبلاگش را عوض کرد، دوست داشتم بگویم مقصر بستنی شکلاتی است که آنقدر خوب می نویسد که من در مقابلش کم میاورم، که دیگر رغبت نمی کنم چیزی بنویسم که اصلا چرا او هم گذاشت و رفت، اصلا مگر می شود وبلاگ هایی که دوستشان داری یکهو و با هم ناپدید بشوند و تو هم در حالی که آن پیام کوفتی« وبلاگی به این آدرس پیدا نشد» را می بینی باز هم با خیال راحت بنویسی، واقعا دوست دارم تقصیر را بیندازم گردن سایکو(( این یکی جدا مقصر است)) آخر قرار بود شعری را برایم بخواند و بعد غیبش زد، بی معرفت لااقل چیزی می گفتی.
اما خب همیشه همه چیز آنطور که ما دوست داریم نمی شود، درست است؟ مثلا خیلی دوست دارم یک شب را داخل یک ویلای ساحلی در ملبورن استرالیا توی اتاقی با پنجره های قدی که باز هستند و نسیم خنکی که پرده های نازک را تکان می دهند در بغل کیت بلانشت صبح کنم.
من عاشق این هستم که چند وقتی را بروم تبت، میان آن مردم و فلسفه عجیب و زندگی در ارتفاع؛ چنان ارتفاعی که اکسیژن در آنجا کم می شود و در شهرهایش برای توریست ها و غریبه ها کپسول و ایستگاه اکسیژن گذاشته اند، واقعا میخواهم سری به نپال بزنم، کشوری با پرچمی مثلثی !
دوست دارم همین حالا تمام سرطان های دنیا خودبه خود از بین بروند.
دوست دارم برادران کارمازوف را به زبان اصلی بخوانم ولی خب روسی بلد نیستم.
دوست دارم با یک دختر ژاپنی دوست شوم که شبیه انیمه ها چشم هایش پر از اشک شود.
که من باشم و معشوقی باشد و شب کنار یک دریاچهء نقره ای و او برایم آوازی اثیری و فراموش شده بخواند، درحالی که سرم روی پاهایش است و با دست هایش موهایم را نوازش می کند خوابم ببرد و بعد که بیدار می شوم او را ببینم که میان دریاچه می رود و به من خیره می شود و آنجا فهم ام می شود که او یک پری بوده و مرا تنها میگذارد چون نمی شود یک پری زاده عاشق یک آدمیزاد شود و در حالی که اشک روی صورت سفیدش نشسته زیر آب می رود... نه! نه این یکی را واقعا دوست ندارم.
من با تمام وجود نیاز دارم که راهی پشت کمد باشد؛ راهی به نارنیا، به دنیایی دیگر و متفاوت که در آن باید شاهزاده را از دست جادوگر یا پادشاه بد قصه نجات بدهم که قهرمان گمشدهء آن سرزمین باشم که بله من هنوز هم در جست و جوی ناکجاآباد هستم.
دوست دارم خشایار را بکشم. خشایار نسخه دیگری از من در یک دنیای موازی است که تازگی ها یک اسب خریده، اسم اسب را گذاشته است یال میر و باهاش مدام سواری می کند و عکس می گیرد. دوست دختر خشایار(خشایار معشوق و عشق و... ندارد او هیچ چیزی از این حرف ها نمی فهمد پس اجازه بدهید همین طور آن دختر بیچاره را صدا کنیم) از فرانسه یک جعبه مرکبات فرستاده و بابا حسابی خوشش آمده...
که من ر***م به خشایار و یال میر و دوست دخترش و هرکسی که از او خوشش می آید.
و با این حال تمام این دوست داشتنی ها در همین حد باقی می مانند، که احتمالا قرار نیست هیچ وقت پا برهنه روی شن های داغ ساحل ملبورن قدم بزنم، که فکر نمیکنم هرگز با دختر ژاپنی که کیمنو به تن دارد آتش بازی پاییزه را تماشا کنم، که خشایار و یال میر اش حالا حالاها دارند می تازند و باز با این همه آرزو می کنم که آن سرطان کوفتی غیب شود، برود طوریکه انگار از اول نبوده است.
مهرماه را خانه می مانم و دانشگاه نمی روم، بابا مخالف است ولی من باید بمانم. دلیل نرفتن ام به دانشگاه را که به زیبا خرمی گفتم گریه کرد، واقعا پشت تلفن شروع کرد به گریه، آن هم چنان گریه ای که تصور صورتش درحالی که داشت آب دماغش را می گرفت تبدیل به سرگرمی ام در این مدت شده، مامان با شاهنامه خواندن موافق نبود، کتاب هم نمی خواند، انگار که با کتاب ها و با خود قبلی اش قهر کرده است. مادر گفته است که به کس دیگری خبر ندهیم، حالا به جز سه تا خاله ها و دوتا از دایی ها کسی از خانوادهء مادرم از بیماریش خبر ندارد حتی مادربزرگ و با اینکه به پدرم هم سپرده بود به کسی نگوید اما اولین کسی که آمد خانه مان عمه ام بود(فقط یک عمه دارم). روزها دارد پشت هم میرود و مادرم هرروز کمتر غذا می خورد، حمیدرضا بهتر شده و دارد درس هایش را میخواند و من دارم به این فکر میکنم که چه کاری از دستم بر می آید.
به جز زیبا خرمی به یک نفر دیگر هم گفته ام مهر و شاید آبان هم به دانشگاه نیایم، به هم اتاقی ام کیا؛ او هم مدام برایم کلیپ انگیزشی، ویدیو طنز و بامزه و... می فرستد. میدانم میخواهد روحیه مرا بالا ببرد و به من کمک کند ولی فایده ندارد، نمی توانم بخندم راستش یکجور حس بدی دارد که من به کیا و حرف هایش بخندم در حالی که مادرم داخل اتاق بغلی دارد بالا می رود. می ترسم برای یک لحظه حالم خوب باشد و همان خدایی که آنها ساخته اند ببیند و عصبانی شود. نمی توانم با خیال راحت تا ساعت 1و2 شب با زیبا خرمی حرف بزنم و به او گوش بدهم که چطور منتظر است من آن دو واژه کذایی را به زبان بیاورم که «دوست دارم» ولی نمی توانم نه حالا، نه این موقع و نه با حسی که دارم. به خیالم هنوز هم دلم پیش کس دیگری است؛ دختری بود که یک روز خیلی اتفاقی داخل جلسهء شنبه های داستان شهرمان دیدمش، داستان هایی که مینوشت از مال من بهتر بودند با این حال تنها افراد نوجوان جمع بودیم، مابقی همه بالا 25 سال داشتند و ما دو نفر 14،15 ساله مان بود برای همین با هم آشنا شدیم، جلسات بعدی روبروی هم می نشستیم و وقتی می خندید من دندان های نیش او را می دیدم دندان هایی که درست شکل یک خون آشام قلبم را پاره کرد و خونش را تا آخرین قطره مکید، آخر تابستان فهمیدم دختر یکی از همکارهای صمیمی مادرم است و با این حال تا دو سال بعد از آن جرات نکردم از او بخواهم همراهم بیاید برویم کافه کتاب و او آمد و بعد از آن گهگاهی به هم پیام می دادیم، مقصر من بودم و البته پدرم که گوشی را به بهانه درس خواندن هر سال اول مهرماه از من می گرفت و گذشت و گذشت تا سال آخر دبیرستان؛ فکر میکنم دی ماه بود که از مادرم شنیدم فلانی میخواهد تغییر رشته بدهد و برود طراحی صنعتی بخواند و مادرش خیلی ناراحت است، باورم نمی شد آن دختر باهوش که سمپادی هم بود(هرچند ملاک خوبی نیست) بخواهد این کار را بکند، برای همین در اولین فرصتی که گیرم آمد دقیقا قبل از اینکه کرونا مدارس را اواخر بهمن ماه تعطیل کند رفتم سراغ کمد و گوشی ام را پیدا کردم، برایش پیام مفصلی نوشتم و ارسال کردم و حدود یکی دو ساعت بعد جواب داد« آخه چرا همیشه دیر میرسی.» برایش نوشتم معذرت میخواهم که هیچوقت آنقدرها هم دیر نیست و... ولی او دیگر جوابم را نداد و رفت. شهریور 1400 بود و مادر که می دانست مریم، همان دختر برایم مهم است گفت دیروز راهی اش کرده اند آلمان و من حالا 22 سالم شده و از روزی که او را دیدم تقریبا 7 سال گذشته، اوه هی! چقدر دیر و چقدر دور...
کیا می گفت من چیزی از زن نمی فهمم، خودم هم مطمئن نیستم چیزی بدانم؛ بیشتر از این می ترسم که یکبار که زیبا خرمی، مریم یا هر دختر دیگری را لمس کنم و در آغوش بکشم بفهمم تمام زنان مریم هستند یا بدتر اینکه بفهمم هیچ زنی مریم نیست.
نه آن مریمی که من عاشقش بودم و همین حالا هم به او فکر می کنم و می خواهم رگ گردنم را به آن دندان های نیش تقدیم کنم.
مانده ام که این چیزها چه کوفتی هستند که به ذهنم می رسند، می خواهم همه را پاک کنم ولی بعد می بینم کسی نیست که تقصیر این پست را گردن او بیندازم. افکار منفی راحتم نمی گذارد، حس عذاب وجدانی که می گوید مادرت داخل اتاق حالش بد شده و تو داری به واکنش ترشح هورمون هایت در 15 سالگی فکر میکنی. من اما میدانم که چیزی بیشتر از یک ترشح هورمون ساده بوده است، که شاید بشود اسم آن حس را عشق گذاشت.
خطم تعریفی ندارد ولی میخواهم یکی از شعرهایی که مادرم خیلی دوست دارد را برایش بنویسم و بدهم به او و امشب را برایش از سهراب سپهری بخوانم، البته اگر که اجازه بدهد. چه من چه حمیدرضا و حتی بابا سعی میکنیم هوای مامان را داشته باشیم، سعی می کنیم او را به خنده بیاوریم و حالش را خوب می کنیم.
ولی بعد از همهء این حرف ها فکر میکنم که دوست دارم عاشق بشوم، عاشق کی یا چی را هنوز نمی دانم اما دوست دارم این حس را تجربه کنم. یکی از همان عشق های اساطیری و افسانه ای در دل تاریخ.
این عذاب وجدان لعنتی هم فعلا برود پیش خشایار و یال میر حرف بزند. امیدوارم مامان زودتر خوب شود یا حداقل دوباره شروع به خواندن کتاب ها کند.
پ.ن: احیانا اگر کسی از(psych021.blogfa.com) خبری دارد مرا هم خبر کند و اینکه شرمنده اگر اینقدر بی ربط نوشتم.