تهران جای بدی است، جدی میگویم، مخصوصا برای یک غریبه یا مسافر. شهری پیچ خورده و فشرده، داخل تهران همه چیز سریع می گذرد همه نگران اند ، اخم آلود و ناراحت. تهران یک ابرشهر نیست فقط یک شهر بزرگ است همین . شهری که زمینش،هوایش و حتی تر آسمانش تحمل این حجم فشرده از پوست و گوشت آدمی را ندارد وگرنه خب اصفهان هم جمعیت زیادی دارد مشهد و کرمانشاه و تبریز هم همینطور چرا اینجاها هیچکدام اینطور نیستند. شکاف در تهران دیگر طبقاتی نیست بلکه ساختمانی و منطقه ای شده. یک آب معدنی داخل پارک دانشجو را می دهند هشت هزار تومن و باز یک آب معدنی را اطراف تجریش می دهند هشتاد هزار تومن. راستش این دیگر شکاف نیست اسمش می شود گسل یک گسل گنده شبیه همان که تهران را رویش ساختند.اصلا تهران قرار نبوده این شکلی باشد اصل اصلش یک جایی بوده به نام چناران از بس که از این چنارهای بلند و پدر و مادر داشته قرار هم نبوده که در تمام عرض ها و طول های جغرافیایی کش بیاید.اگر حواست جمع نباشد این شهر تو را می بلعد.

با کلی دردسر خوابگاهی را که بابا از اداره گرفته بود پیدا کردم و داخل خوابگاه مامان را دیدم.نتوانست بلند شود و بغلم کند نتوانست آنطور که میخواست بخندد و سرم را ببوسد دیدم که میخواست واقعا تقلا می کرد که بلند شود ولی نمی توانست دیدن تلاشش برای بلند شدن برای حفظ تعادلش، حالم را بدجور سرصبحی گرفت.مادرم دومرتبه روی تخت دراز کشید و قرار شد یک ساعت دیگر برویم بیمارستان.بابا برایم تعریف کرد که اولش فکر میکردیم یه سرگیجه ساده اس، ولی بعد شدیدتر شد نمیتونست وایسه، چند تا متخصص رفتیم یه متخصص مغز و اعصاب براش ام.آر.ای و سی تی نوشت اونم انجام دادیم اون یارو دکتره که خودت رو بعد از افتادنت عمل کرد میگفت احتمال داره توموری چیزی باشه بعدش هم اول خواستیم با هواپیما بیایم تهران که گفتن به صلاح نیست منم مجبور شدم با ماشین خودم بیارمش. و باز از این گفت که هر ده کیلومتر یکبار باید نگه میداشته که مامان حالش خوب شود که چطور چندبار بی هوا بالا آورده و نمیتواند چیزی بخورد که حالش هیچ خوب نیست. آنروز را مدام بین طبقات بیمارستان رسول اکرم بالا و پایین می رفتم قرار شد مامان برای آزمایش های بیشتر آنجا بستری شود بابا اصرار داشت به جز دکتری که دستور بستری را داده بود یک متخصص گوارش و داخلی هم مامان را ببیند اما کلنیک بیمارستان بسته شده بود دکترها یا رفته بودند اتاق عمل یا رفته بودند جای دیگری. به بابا گفتم برود خوابگاه خودم پهلوی مامان می مانم ولی قبول نمی کرد عوضش با همدیگر رفتیم خیابان ملاصدرا که مطب چندتا از آن دکتر هایی که بابا میشناخت را پیدا کنیم از چند جا هم نوبت گرفتیم.فردا و پس فردایش روزهای خیلی بدی بودند حالا میفهمیدم مادرم وقتی که من کما بودم چه حسی داشته . دکترها تشخیص تومور داده بودند.بابا بدون هیچ بحث و بررسی دوباره مامان را با مسئولیت شخصی مرخص کرد هرچه هم که میگفتم وایسا دکتر گفته باید چندتا آزمایش دیگه هم انجام بدیم ولی بابا این حرفها به خرجش نمی رفت همیشه خدا از این عادتش متنفر بودم این توهم نادانی طرف مقابل این اصرار و یک دنده بودن ا،ش .ساعت یازده نشده بود که بابا برای مامان یک تخت در بیمارستان خاتم الانبیا گرفت و با آمبولانس مامان را منتقل کرد آنجا،که آنجا بیمارستان خصوصیه ، دکترهاش بهترن ، امکانات زیادی داره و ...تمام روز سوم را هم داخل بیمارستان بودیم که کارهای پذیرش را انجام بدهیم.روز بعد مامان را با آن حال خراب در حالی که یک سطل را برای وقتی که حالش بهم میخورد در دستم گرفته بودم بردیم به بخش کلینیک مغز و اعصاب بیمارستان که فقط صبح ها باز بود . با اینکه زود رفته بودیم باز هم روی شماره نوبت مان نوشته 116بود که یعنی 15 نفر زودتر از ما نوبت گرفته بودند. بالاخره رفتیم داخل ،دکتر یک مرتیکه 120 کیلویی و کچل بود که کروات مسخرهء که بسته بود داشت خفه اش می کرد. آخه مگه مجبوری که کروات بستی مردک! نگاهی به مادرم انداخت و فاصله اش را با ما بیشتر کرد که مبادا لباس هایش کثیف شود بعد هم یک نگاه به آزمایش و ام.آر.ای مادرم انداخت و گفت :

_ باید از مرکز تصویربرداری همینجا هم یکی دیگه برام بیارید تا تشخیص قطعی بدم برا چهارشنبه هم نوبت بگریرن که عملش کنم.

مامان با آن حال خراب و زارش پرسید:

_ آقای دکتر مشکل چیه؟

دکتر با تمام وقاحت و بی شرمی بدون کمترین ملاحظه ای گفت:

_ غده خانم، غده داخل سرتون ، احتمالا سرطانی هم باشه.

باز مامان را با حال خرابش راهی مرکز تصویربرداری کردیم، من که نمی فهمیدم اگر مشکلی بود که توی ام.آر.ای دو روز پیش باید مشخص می شد پس چه نیاز کوفتی به این تصویر برداری جدید بود. جدا از تمام خطراتی که ام.آر.ای دارد حال مادرم طوری نبود که این کار را هر چند روز یکبار انجام بدهد. همین که خواست روی آن تخت کذایی دراز بکشد باز سرش گیج رفت و نزدیک بود زمین بخورد. خلاصه به هر دردسری که بود ام.آر.ای را گرفتیم ولی ساعت 12 بود و دکتر رفته بود پی کارش از مسئول پذیرش که پرسیدم گفت ساختمان پزشکان **** چندتا خیابان آنطرف تر است و آقای دکتر آنجا مطب دارد. به بابا گفتم مامان را ببرد اتاقش که استراحت کند خودم میروم سراغ دکتر و ام.آر.ای و عکسهای جدید را نشانش میدهم.بابا برخلاف همیشه بدون بحث قبول کرد و من راهی شدم.فکر میکنم چهل دقیقه ای طول کشید تا مطب را پیدا کنم از شانس گند من برق ساختمان رفته بود و مجبور شدم از پله ها هشت طبقه را بالا بروم. وقتی رسیدم دیدم در مطب بسته است مطب روبرویی هم همینطور، رفتم طبقه پایین چون دیده بودم یکی از مطب های آن طبقه باز است از منشی که سوال کردم گفت احتمالا داخل باشن فقط در رو بستن. برگشتم و زنگ در را زدم بعد از چند بار امتحان کردن یادم آمد برق رفته پس در زدم و باز در زدم ، دیگر داشتم ناامید میشدم که صدای قفل در آمد و در تا نیمه باز شد. به خودش رحم کرده بود و آن کروات را باز کرده بود مرا که دید گفت:

_ ساعت 3 مطب فعالیت میکنه.

و در را بست. مانده بودم چکار کنم آخر یعنی چی؟ مگر حال خراب مادرم را ندیده بود؟ مگر نفهمیده بود ما از شهرستان آمده ایم. تازه من که کار خاصی نداشتم فقط قرار بود نگاهی به عکس ها بیندازد و نظرش را بگوید. یادم رفت به بهمن ماه سال پیش، داخل کلاس استاد رضوانی بودیم که گفت:

_ خب گوش کنید چی میگم شماها باید یاد بگیرین دل رحم نباشید باید یاد بگیرین که برا مریض ها اشک نریزین ! باید از همین الان بدونید که اگر فردا روزی تونستید تخصص بگیرید و جراحی چیزی شدید قرار نیست همه رو نجات بدید چه بسا از ده تا بیمار هشت نفر زیر دست های شما در حالی که شما مغز و دل و روده شون رو درآوردید بمیرن باید خودتون رو آماده همچین موقع هایی کنید والا به سال نرسیده خودتون بدبخت میشین و تمام. اینکه برا هربیماری که نداره نمیتونه یا تنهاست دل بسوزونید و نگران بشید هیچ دردی رو دوا نمیکنه. حواستون باشه من نمیگم که بی خیال مریض ها بشین و بهشون اهمیت ندید نه ! دارم میگم اهمیت بده صد خودت رو برا هر بیماری که داری بزار ولی اینم بدون که تو قهرمان نیستی که خودت و سلامت روان و اعصاب خودت هم مهمه که باید یاد بگیرین احساسات توی این شغل توی این حرفه جایی نداره . خود من اگه قرار بود برا همه بیمارام ناراحت باشم و گریه کنم الان احتمالا به خاطر از کار افتادگی یه گوشه تو خانه سالمندانی جایی بودم. پس یاد بگیرین که قرار نیست برا همه مریض ها و دردهاشون ،دوا باشید چرا که شما قرار هست حداقل سی سال آینده رو توی این کار بگذرونید پس باید یه مقدار از توان تون رو هم برا آینده بزارید.

و با این همه همین حالایش هم فکر نمیکنم استاد رضوانی هم با کاری که آن مردک خیکی با من کرد موافق باشد. می دانم می دانم هر کسی نیاز به استراحت دارد که پزشک هم لابد خسته بوده که باید به تصمیمش احترام بگذارم ، اما وقتی دو ساعت بعد به مطبش برگشتم و سومین نفر داخل اتاقش شدم و بعد از فقط 4 دقیقه ( به خود خدا قسم که بیشتر نشد) بیرون آمدم بهم حق بدهید از کاری که کرد از رفتارش شاکی باشم. با بابا قرار گذاشتم که عکس و سی دی ها را نشان آن دکتر ها که دو روز قبل نوبت گرفته بودیم بدهم. پولی توی جیبم نبود پس رفتم از عابر بانک پول بگیرم اما نداد می پرسید چرا؟ چون این هم یکی از قوانین چرت ایران است که فقط تا سقف مشخصی در یک روز میتوانی از حسابت پول برداشت کنی. از چندتا از مغازه دارهای آن اطراف خواستم که بهم پول بدهند و درعوض من آن مبلغ را برایشان کارت به کارت میکنم اما کسی قبول نمی کرد. انگار میترسیدند کلکی توی کارم باشد. با هر مشکلی بود بالاخره یک تاکسی را راضی کردم با همین برنامه من را برساند یعنی از پول های نقد خودش به من بدهد و در عوض من همان پول را به اضافه کرایه مسیر به حسابش واریز کنم. وقتی رسیدم خیابان ملاصدرا ساعت هفت و سی وهشت دقیقه بود. با عجله رفتم سراغ اولین مطب و ام.آر.ای های مادرم را نشان دکتر دادم گفت مشکلی نداره. تقریبا تمام خیابان را دویدم تا به مطب بعدی بروم او هم گفت توی این عکس ها که توموری وجود نداره. کپ کرده بودم یعنی چه؟ پوشه را چک کردم که مطمئن شوم درست است و بود. از علائم و سرگیجه مادرم که برای دکتر گفتم تعجب کرد و گفت بهتره پیش یه متخصص گوش و حلق و بینی ببریش چون اینها که تو میگی بیشتر مربوط به عدم حفظ تعادلش میشه نه مشکلات سیستم عصبی.باز با سرعت و در حالی که قدم هایم را بلندتر برمی داشتم رفتم سراغ مطب آخری عکس را که دید او هم گفت مشکلی ندارد وقتی برایش گفتم که دکتر فلان(همان چاق کرواتی) چی گفته و قرار شده چهارشنبه عملش کنیم. کمی فکر کرد و گفت:

_ ایشون دکتر خیلی قابلی هستن اگه ایشون اینطور گفتن به نظرم باید عمل بشن. عکس دیگه ای ندارید؟

_ راستش نه الان پیشم نیست. ولی اینرو همین امروز ظهر گرفتیم ها.

_ نمی دونم باید ببینید آقای دکتر چی میگن ولی توی این عکس که چیزی مشخص نیست.

خیلی خسته بودم و البته گرسنه ساعت تقریبا ده بود و من حتی ناهار هم نخورده بودم. با این همه چیزی نخوردم مگر آن همه فکر و خیال میگذاشت.پس سوار اتوبوش شدم و برگشتم بیمارستان. مامان خواب بود بابا میگفت پرستار یک خواب آور قوی را داخل سرم به مامان تزریق کرده. وقتی برایش گفتم که دکترها چی گفتن گفت:

_ آره احتمالا مشکل از سیستم گوارشش باشه چون نمی تونه چیزی بخوره هر چی میخوره مدام بالا می آره این سرم رو هم برا خاطر همین بهش زدن.

_ آزمایشی چیزی انجام دادید؟

_ آره عصری یکی از دکترهای داخلی اومد مادرت رو دید فردا هم باید یه چندتا آزمایش دیگه انجام بده بعد از اون تصمیم می گیریم.

یاد عکس های قبلی افتادم و آنها را از توی پوشه خارج کردم حروفی که جای نام و نام خانوادگی بود نگاه کردم همان حروف اول اسم مادرم بودند اما تاریخ عکس، تاریخی که آن عکس نشان می داد به این معنی بود که مادرم قبل از اینکه امتحان های من حتی شروع بشوند ناخوش بوده.از بابا پرسیدم:

_ کی رفتین عکس و ام.آر.ای گرفتین؟

_ یه چند روز بعد از اینکه اینطوری شد.

_ نه منظورم تاریخ دقیقش هست.

_ چه میدونم ! چه فرقی می کنه مگه . فکر کنم چهارم پنجم تیر بود دیگه.

_ خب پس چرا روی این عکس تاریخ 17 خرداد رو زده.

پدرم بعد از چند لحظه که انگار داشت حرف هایم را سبک سنگین می کرد از جایش بلند شد و عکس ها را از دست من گرفت و باز بعد از چند دقیقه گفت:

_ راست میگی لابد اشتباهی چاپ شده !

_ چطور تاریخ رو اشتباه چاپ کردن؟ اشتباه تحویلش گرفتین این عکس ها برا مامان نیست.

_ نمی دونم شاید درست می گی.

معلوم بود بابا از من خسته تر است والا کسی نبود که به همین راحتی بی خیال این موضوع شود. راضی اش کردم که برود خوابگاه و خودم پهلو مامان ماندم. فردایش بعد از آزمایش و تصویر برداری های جدید معلوم شد که معده مامان عفونت دارد و این عفونت حتی به صفرا و پانکراس هم نفوذ کرده و برای همین عفونت است که مامان نمیتواند چیزی بخورد و مدام احساس سرگیجه و تهوع دارد. قرار شد دکتر امیری که مثل اینکه با بابا هم حسابی گرم گرفته بود عصر همان روز مامان را جراحی کند و دو روز هم تحت مراقبت باشد و شنبه مرخص است.مامان که اینها را شنید شروع به گریه کرد که بابا باید برگرد و روز کنکور خانه باشد که برادرم را برساند و اینجور حرف ها. و بابا برای دومین بار در این سفر مرا غافلگیر کرد. بدون بحث مامان را بوسید و رفت خوابگاه که زودتر راه بیافتد. من هم همراه بابا رفتم که چندتا از وسایلم را بردارم. آخر کیف و چمدان و کتابهایم را همه از خوابگاه تا تهران با خودم آورده بودم. خلاصه اینکه تمام وسایلم به جز یک شلوارک و پیراهن را گذاشتم داخل ماشین بابا که همراه خودش ببرد بعد هم دومرتبه رفتم بیمارستان پهلوی مادرم.حالش زیاد خوب نبود هنوز هم با وجود آن همه آنتی بیوتیکی داخل خونش می شد نمی توانست چیزی بخورد. برای اینکه سر حالش بیاورم گفتم:

_ بیا مشاعره بازی کنیم.

لبخند محوی زد و گفت:

_ آخه اینم شد کار مطمئنم سومین بار که حرف دال بهت بیافته کم میاری.

_ حالا درسته که معلم ادبیاتی ولی این باعث نمیشه اینقدر به خودت مطمئن باشی.بازی کنیم؟

_ آره.

کمی فکر کردم و خواندم:

_ الا ای آهوی وحشی کجایی / مرا با توست چندین آشنایی

مامان بدون مکث خواند:

_ یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا / یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا

_ از من است این درد که در جان من است / دیگر این خود کرده را تدبیر نیست

_ تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی / سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی

_ یادگار از تو همین سوخته جانی است مرا / شعله از توست اگر گرم زبانی است مرا

_ اگر کشت خواهد تو را روزگار / چه نیکوتر از مرگ در کارزار

(( حدود بیست دقیقه بی امان بازی کردیم اما راستش باقی شعر ها را خاطرم نمی آید که اینجا بنویسم)) همان شد که مادرم گفت و سر حرف دال کم آوردم. به جایش خواندم:

_ نیست غم گر به دل از عشق غباری برسد / از پس گرد به ناچار سواری برسد

_ هر چند تقلب کردی ولی قبوله.

_ چه تقلبی خب با حرف ن گفتم دیگه.

_ منم گفتم قبوله دیگه. این شعر آخری قشنگ بود نشنیده بودم.

_ نگران نباش مامان زودی خوب می شی میریم خونه.

_ اون که آره بیشتر نگران حمیدرضام گناه داره آخه.

_ میخوای شماره اش رو بگیرم.

_ آره والا بگیر باهاش حرف بزنم بگم حالم خوبه نگران نباشه.

اگر شارژ اعتباری گوشی ام تمام نمی شد معلوم نبود مامان و حمید چند دقیقه دیگر با هم حرف بزنند. از همه چیز حرف زدند واقعا از همه چیز. بعد از تماس مامان، تا موقعی که پرستار آمد و گفت آماده شود برای اتاق عمل، خوابید. مامان که رفت من هم راهی سالن انتظار بیمارستان شدم. فکر میکنم چهل دقیقه ای می شد که آنجا نشسته بودم و داشتم گیف ها و باقی مزخرفاتی که کیا برایم فرستاده بود را حذف میکردم، راستش کیا از من به عنوان فضای ابری استفاده می کند یعنی اینکه هرچیزی را توی تلگرام یا توییتر یا هرجای دیگری می بیند برای من ارسال می کند هرچقدر هم برایش می گویم که امکان ذخیره این پست ها داخل همه برنامه ها وجود دارد توی کله اش نمی رفت، مشغول پاک کردن آن چرت و پرت ها بودم که یکی صدا زد:

_ علیرضا؟ خودتی؟

برگشتم، همین را کم داشتم زیبا خرمی بود( همان دخترهم دانشگاهی ام که تولد گرفته بود) معلوم بود خانواده اش همراهش هستند اما از آنها جدا شد و آمد طرف من. با هم احوال و پرسی کردیم و گفت:

_ نمی دونستم بچه تهرانی.

_ چون نیستم.راستش مادرم ناخوش احوال بود همین.

_ چه بد... ایشالا زودتر خوب بشه. تا کی تهرانی؟

_ مرسی . نمی دونم.

_ آخه با خودم گفتم یه روز قرار بزاریم بریم بیرون.مخصوصا که کسی از بچه های کلاس هم دیگه اینجا نیست.

_ اگه وقت شد باشه حتما. مشکلی پیش اومده؟( به همراهانش اشاره کردم)

_ نه بابا عمه ام یه عمل ساده انجام داده ما هم اومدیم عیادتش همین.

چند دقیقه بعدی را ساکت بود و بعد که هر دو معذب شدیم خداحافظی کرد و رفت. یک ساعت بعد به تابلو که نگاه کردم انگار مادرم از اتاق عمل خارج کرده بودند و در ریکاوری بود ساعت حدود شش عصر بود که به اتاقش برگشت. در حالی که همچنان درد داشت، پرستار آمد و تزریق ها را انجام داد و مامان خوابید.در دو روزی که مامان تحت مراقبت بود حمیدرضا کنکورش را داد و بابا گزارش لحظه ای را از من می گرفت اول قرار بود که خودش و برادرم با ماشین بیایند تهران ولی مامان گفت با هواپیما برگردیم. هرچند قیمت بلیط ها زیاد بود و به هزینه بیمارستان( که واقعا خیلی زیاد بود اما خب از حق نگذریم خدماتش هم خوب بود) اضافه می شد، اما برای خودمو مادرم دوتا بلیط روز شنبه گرفتم و برگشتیم شهر خودمان.اما حال مادرم بهتر نشد هنوز هم نمیتوانست راحت غذا بخورد هنوز هم سرش گیج میرفت و زمین میخورد. دلایل زیادی هست که حال افراد یک خانه را بد میکند؛ اختلاف سلیقه ها، زورگویی یکی، جنگ و دعوا، نداشتن، فرزند ناخلف، بحث های تکراری و... اما همه اینها را یک مادر میتواند رفع کند که با وجود هر مشکلی یک مادر میتواند اوضاع را درست کند اما اگر حال زن یک خانه، حال مادر یک خانه خوش نباشد آن خانه حالش خوب نیست. حال خانه ما خوب نبود. آنقدر اوضاع مامان خراب شد که ما دو مرتبه رفتیم تهران. بابا یک کله 9 ساعت رانندگی کرد ما ساعت سه ظهر روز چهارشنبه تهران بودیم .زیبا خرمی پیام داده بود که« هنوز تهرانی؟» حال و حوصله اش را نداشتم اما میدانستم اگر جواب ندهم درست نیست پس نوشتم« مادرم فعلا کسالت داره باشه برا یه وقت دیگه شاید اوایل شهریور اومدم تهران» بعد از چند دقیقه باز نوشت« مادرتون چه مشکلی دارن؟ اگه میخواین بهم بگید من چندتا آشنای پزشک دارم میتونم براتون نوبت بگیرم» اینجا بود که یاد حرف آن دکتر افتادم متخصص گوش و حلق و بینی برای مشکل عدم حفظ تعادل. خودش بود آره پیام دادم« احیانا متخصص گوش وحلق و بینی هست که بشناسیش؟» فوری جواب داد« آره آره دایی ام خودش متخصص گوش و حلق وبینی هستش بهت که گفتم آشنا دارم همین الان براتون یه نوبت میگیرم» در حالی که بابا توی ترافیک این هیولا شهر گیرافتاده بود و به برادرم غر میزد که چرا نگفتی باید از اون طرف بریم توی اتوبان زیبا خرمی پیام داد« برا ساعت 6 براتون وقت خالی کرده الان آدرس مطبش رو هم بهتون میدم» تشکری کردم و به بابا گفتم به جای بیمارستان برویم این مطب اولش بحث کرد که کجا بریم و مشکل مامانت اصلا گوارشی هست و از اینجور حرفها ولی بالاخره برای فرار از آن ترافیک کوفتی هم که بود راضی شد و رفت طرف بزرگراه صدر و از آنجا به زعفرانیه کمی دیر کردیم ولی بالاخره رسیدیم من و برادرم دست های مامان را گرفتیم و بردیم سمت ساختمان و بابا هم رفت جای پارک پیدا کند. داخل آسانسور مامان حالش بد شد به هرسختی که بود روی پاهایش ایستاد و رفتیم داخل مطب شش نفری در نوبت بودند مادرم را که روی صندلی نشاندم دیدم یکی آمد سمتم. زیبا خرمی بود احوال پرسی کرد و رفت با مادرم صحبت کرد مامان انگار که در این دنیا نبود فقط لبخند محوی زده بود و تشکر میکرد. زیبا خرمی با حمیدرضا هم سلام علیکی کرد و گفت:

_ مریض بعدی که اومد بیرون نوبت شماست.

_ ولی این آدما که قبل ما اینجا بودن چی؟ اونها مگه نوبتشون نیست.

_ نگران نباش.

من و مادرم همراه با زیبا خرمی وارد اتاق دکتر شدیم و برادرم بیرون ماند تا بابا پیدایمان کند. دکتر رضایی دایی زیبا خرمی بود، و واقعا می شد نسبت خونی بین آن دو نفر را تشخیص داد. دکتر بعد از شنیدن علائم بیماری گفت :

_ احتمالا مایع داخل گوشتون جابجا شده. مایع آندولنفی که توی گوش میانی در جریانه و با حرکات سر ما جابجا و جاری میشه که این جاری شدن باعث جابجا شدن سنگ های کلسیمی انتهای کانال ها میشه. جابجا شدن این کلسیم ها نسبت به جایگاه قبلیش باعث درک ما از فضا میشه حالا اگه این سنگ ها به جای غلطی جابجا شده باشند اصطلاحا میگم مایع داخل گوش جابجا شده. و مغز نمیتونه مکان و حرکات ما رو درک کنه همین. البته همونطور که گفتم این یه احتمال هستش و ممکنه هیچ ربطی به این موضوع نداشته باشه اما با توجه به اینکه شما فقط وقتی احساس سرگیجه و تهوع دارید که سرتون رو تکون میدید میشه گفت مشکل همینه هست که گفتم.

بابا در زد و وارد اتاق شد و نشست روی صندلی کنار مادرم. بعد از توضیح مجدد علائم و دلایل بیماری به پدرم دکتر بلند و شد و گفت:

_ اول باید چک کنیم آیا هر دو گوش درگیر شدند یا نه. یه نگاهی هم میکنم که یه وقت کیست شنوایی نداشته باشند.

بعد از حدود نیم ساعت معاینه و بررسی گوش های مادرم، دکتر گفت:

_ همونطور که گفتم مشکل همون جابجا شدن ذرات کلسیم هستش من یکسری تمرینات بهتون میدم که باید اونها رو انجام بدید بعد از اون هم تا حداقل یک هفته از تکون دادن ناگهانی سر خودداری کنید موقع خواب سعی کنید چندتا بالشت زیر سر بزارید که سرتون مستقیم بمونه و اینکه اگه از این گردنی ها هم داشته باشید که سرتون تا فرداد جابه جا نشه عالی هستش.

بابا تند رفت از داروخانه یکی از آن گیره های گردنی طبی بخرد و دکتر هم تمرین ها را به مامان داد و وقتی پرسیدم دارو یا چیز دیگه ای نمی خواد گفت:

_ داروهایی هستند که کمک کننده ان ولی همشون تاثیر موقتی دارن اصل راه درمان این بیماری همین تمرین هاست که به مادرتون دادم اگه یه کاردرمان خوب هم سراغ دارید یه چند جلسه برید پیشش که مشکل کاملا رفع بشه.

وقتی دکتر کارش تمام شد قرار شد چهل دقیقه سر مامان را بی حرکت نگه داریم و بعد از آن دکتر دوباره مامان را ببیند ویک حرکت دیگر را هم انجام دهد از اتاق خارج شدیم و رفتیم بیرون منتظر شدیم برادرم سر مامان را گرفت و نگه داشت .از برخورد دکتر رضایی خیلی لذت بردم ولی یاد رفتار آن دکتر کرواتی هم افتادم و از خودم پرسیدم به خاطر آشنایی ام با خواهرزاده اش است که اینطور با ما برخورد کرد یا با تمام بیمارهایش تا این حد خوش برخورد است. به خودم قول دادم فردا روزی که پزشک شدم با وجود تمام خستگی ها و دل مشغولی هایم هیچ وقت برخوردی شبیه به آن دکتر چاق کرواتی نداشته باشم که همین قدر خوش برخورد و راحت و خندان باشم حتی اگر 5 دقیقه قبلش خبر بدی را بهم داده باشند.امیدوارم این قولم را فراموش نکنم.میان این فکرها بودم که زیبا خرمی گفت:

_ خب نظرت چیه؟

_ چی بگم والا ! بیراه نمیگن که حلال زاده به دایی اش می ره.

زد زیر خنده و گفت:

_ این دایی ***( اسم کوچکش را گفت) خیلی آدم باحالیه همیشه هم همینطوری میخنده.

_ امروز حسابی افتادی زحمت واقعا شرمنده.

_ شرمنده چرا یه لطف کوچیک بود همین.

بابا که آمد از زیبا خرمی خداحافظی کردم و بعد از اینکه دکتر حرکات آخرش را هم انجام داد راه افتادیم که برگردیم آخر مامان حالش خیلی بهتر شده بود.

اینجا به بعدش را خلاصه میکنم، آن هفته و هفته بعدش آشپزی به عهده من بود، نیمرو و ماکارونی را خوب درست کردم ولی عدس پلو را کامل سوزاندم حتی خواستم قیمه درست کنم اما مامان قبول نکرد و عوضش باز ماکارونی خوردیم. واقعیت این است که این چند هفته خیلی بد گذشته بود، نمیدانم کدام بیشتر تقصیر کار بود بابا که با لجبازی میگفت مشکل مامان گوارشی است دکترهای پول پرستی که مشکل مامان را مربوط به سیستم عصبی اش میدانستند یا من که همان اول به حرف آن دکتر گوش نکردم. نمی خواهم کلیشه ای حرف بزنم ولی هر روز مادرتان را ببوسید. عکسی را که اشتباه به ما داده بودند تحویل بیمارستان شهرمان دادم ولی زیر بار نمی رفت دلم به حال آن بیچارهء مادر مرده میسوزد که عکس هایش را اشتباه تحویل گرفته است. دلم به حال کشوری که پایتخت اش تهران است می سوزد،شهری که مغازه دار هایش حاضر نیستند به یک غریبه پول نقد بدهند و عوضش آن پول را کارت به کارت شده دریافت کنند.شهری که همه عجله دارند شهری که خسته ات می کند.

با همه اینها همه چیز تمام شد، تقریبا مثل قصه ها به خوبی و خوشی. تقریبا برای اینکه برادرم کنکورش را خراب کرده بود. زیبا خرمی از من قول گرفته که حتما همدیگر را ببینیم حالا تهران نشد جای دیگری. خیلی خسته ام ، فرخ پیام داده که نمرات دانشگاه روی سایت اومده ولی هنوز رغبت نکرده ام نگاهی به آنها بیندازم ولی حال مامان خوب شده حال خانه هم همینطور.

پ.ن1: شرمنده اگر خیلی عجیب و غریب نوشتم و اینکه خیلی ممنون بابت اینکه این مدت هم به وبلاگ سر زدید.

پ.ن2: احیانا اگر کسی از Psycho خبری دارد به من بگوید.