دلتنگی چیز عجیبی است.مخصوصا اگر این دلتنگی مربوط به یک حس باشد، مربوط به تجربه نابی میان روزهای از دست رفته کودکی. دلتنگی عجیبی که نگرانت میکند مبادا دیگر آن لحظه را تجربه نکنی،که داد می زند توی گوشت اون که رفته رفته.

سری انیمیشن ماداگسکار را دیده اید؟ همان که راجب چندتایی حیوان باغ وحش است که از آفریقا سردر می آورند.قسمت سوم و پایانی این مجموعه در حالی به آخر میرسد که حیوانات قصه بعد از ماجراهای فراوان برمیگردند به نیویورک و باغ وحش سنترال پارک،آنجا شخصیت الکس همان شیر داخل انیمیشن با تعجب می گوید«یعنی اون سکو که من روش غرش میکردم همینقدر کوتاه بود»مارتین گورخر داستان می پرسد«واقعا محوطهء که من توش میدویدم اینقدر کوچیک بود؟ تازه اون تصویرم اصلا شبیه آفریقای واقعی نیست» و صحبت هایی از این دست چرا که آنها تجربه های متفاوت و جالبی را از سر گذرانده بودند. تجربه هایی به مراتب بهتر از در قفس بودن.اما چیزی که میخواهم به آن برسم این نیست. نمیخواهم از هدف دار بودن این انیمیشن بگویم از اینکه میگوید مسیر مهم تر از مقصد هست((واقعا هست؟ نمیدانم))حرف من همان دلتنگی و حسرت است،این حیوانات تمام طول سه قسمت را میخواستند که به آن باغ وحش امن و گرم خود برگردند از آن باغ وحش در ذهن خود چیزی فراتر ساخته بودند و وقتی که بعد از سالها به آنجا بازگشتند واقعیت با تصویر میان سرشان مغایرت داشت آنقدر که از خود پرسیدند همین؟ ما برای همین ها اینقدر سختی کشیدیم؟ با این همه شاید در آن مقطع از زندگی شان،قبل از اینکه قدم به خارج از باغ وحش بگذارند حق با آنها بوده،که همه چیز همانقدر که در خیال شان بود فوق العاده بوده.این موضوع برای ما فرزندان آدم هم وجود دارد که اصلا آن حیوان ها خود ما هستیم.که خیلی از ما هم از ترس خراب شدن تصوراتمان رغبت نمیکنیم به سمت آنچه میخواهیم برویم،خیلی از ما چنان به خاطرهء دیر و دور خوگرفته ایم که حاضر نیستیم با واقعیت و حال عوضش کنیم.مطمئن نیستم برای کسی پیش آمده باشد یا نه؛تصور کنید بچگی هایتان عاشق یک کارتون،اسباب بازی،کتاب بوده اید.آنقدر آن را دوست داشته اید که با خود بگویید این یک معجزه است.حالا باز در میان همین سالها به سراغ آن معجزه می روید اما با اندوه و درد زیاد متوجه می شوید که جادویی وجود ندارد که معجزه ای هیچوقت در کار نبوده یا اگر هم بوده سالهاست تمام شده است.

من هم از این تجربه ها داشته ام،معجزه کودکی های منم مثل همه تمام شد.و با این همه آن تجربه کوفتی میان روزهای از دست رفته ام،حسابی چشم من را ترساند،آنقدر که میترسم بروم سراغ همان کتاب نارنیایی که هشت سال پیش خواندم،که اگر آن کتاب دیگر همان مزه قبل را ندهد چه؟که تجربه های من بیست ویک ساله از کتاب ها خیلی بیشتر از من سیزده ساله است که اگر آن کتاب دیگر در نظرم معجزه نباشد چه؟ و همه اینها باعث میشود که با وجود این همه دلتنگی،با وجود اینکه سلول به سلول بدنم میخواهد پشت کمد راهی باشد حاضر نباشم در کمد را باز کنم.