با هر ضرب و زوری بود راضی شد بین راه یک زنگ به زهرا بزند و از او بپرسد اسم این دخترچیست.حسابی تعجب کردم دوست زهرا،زیبا خرمی بود همکلاسی خودم نه زهرا.مردد بودم چیزی داخل کتاب بنویسم یا آن را برای خودم نگه دارم و برگردم خوابگاه.خب اگر دلش میخواست من هم بروم خودش دعوتم میکرد نه؟ اما این دلایل توی گوش کیا نمی رفت و پیاده تا آخر چهاراه مادر رفتیم آنجا هم منتظر شدیم تا زهرا برسد.ساعت حدود هفت بود که به کافه رسیدیم زهرا جلوتر از ما رفت و گفت طبقه بالا رو کامل رزرو کردیم.داخل کافه شدیم بیست و پنچ نفری می شدیم نه نفر از بچه های کلاس خودمان هم بودند که این من را بیشتر معذب می کرد با این حال میانشان فرخ و هانیه هم بودند که با آنها راحت تر بودم در نتیجه تند رفتم پهلویشان.کیا اما رفت سراغ همه و با تک تک شان احوال پرسی کرد.فرخ که نه اما هانیه حسابی از دیدنم جا خورده بود اما نمیخواست چیزی بگوید عوضش پرسید:

_ تو رو خدا چی توی این دیدی(به کیا اشاره کرد) که رفتی رفیق و هم اتاقیش شدی؟

_ والا چی بگم،بعضی وقتها سوال خودم هم هست.

به زیبا خرمی نگاه میکنم که انگار نه انگار من را دعوت نکرده و با خنده بهم سلام می کند بعد دوباره که آن پسر لاغر بد تیپ که مدام در گوشش چیزی می گوید قهقهه میزند.پیتزا را که می خوریم یکی از پسرها که نمیشناسمش از نمیدانم کجایش یک باکس هشت تایی از این قوطی های زهرماری در میاورد و به هر میز یکی میدهد و خودش همراه کیا نفری یکی کامل میخوردند همه به جز من و هانیه برایشان دست میزنند و جیغ میکشند. فرخ میخواهد لیوان پلاستیکی من را پر کند که به نشانه نه سرم را تکان میدهم کیا از آنطرف پیدایش میشود که:

_ اگه نمیخوای بده من. من میخورم ...هنوز جا دارم.

_ باشه ولی اگه حالت بد شد پای من نیست ها!

نفهمیدم ساعت چند بود که کافه چی کیک را آورد و زیبا خرمی در حالی که ما برایش تولدت مبارک را می خواندیم شمع های بیست سالگیش را فوت کرد بعد که یک عکس دست جمعی گرفتیم و بقیه هم چندتایی عکس تکی و دو نفره،قبل از برش زدن کیک جلو رفتم که کادویش را بدهم.کتاب را که داخل یک کیسه پارچه ای با طرح شازده کوچولو گذاشته بودم، سمت زیبا خرمی گرفتم که یکهو همه جا ساکت شد و همه با هم (البته به جز کیا که پوزخند میزد)خیره شده بودند به من.زیبا خرمی با لبخندی ساختگی تشکری کرد و کیسه را گذاشت کنار کیفش و بعد از چند لحظه که سکوت ادامه داشت دوباره صدای همهمه و بگومگوی بچه ها شروع شد.راستش نمیدانم من آخرین تولدی که رفتم کلاس چهارم دبستان بودم و خب آنجا که همه کادو آورده بودند اما قضیه چی بود که کسی برای زیبا خرمی کادو نیاورده بود؟نه هیچ کدام از همکلاسی هایم نه آن پسر لاغر و بدتیپ و نه حتی زهرا دوست صمیمی اش یعنی هیچ.فقط من بودم که به او کادو دادم،بگذریم.

کم کم بچه ها خداحافظی کردند و رفتند،من هم به کیا گفتم که بجنب دیرمون میشه ها! کیا اما بی خیال مشغول پیچاندن سیگار بود و با دوتا از پسرها شرط بسته بود کی بیشتر دود بیرون میدهد.فرخ برای هانیه اسنپ گرفت و بعد که دید ما نمیرویم راهش را گرفت و رفت. رفتم سراغ زهرا و بهش گفتم:

_ برو کیا رو جمعش کن ما باید بریم والا خوابگاه راهمون نمیدن ها!

زهرا انگار که نمیفهمد من چه می گویم جواب داد:

_ باشه شما برین خب، منو زیبا و نوید بچه ها (به 6و7نفر پشت سرش اشاره میکند)فعلا میمونیم.

صبر کردم تا کیا شرط را ببازد و پشت بندش رفتم از زیبا خرمی خداحافظی کردم و باز تولدش را تبریک گفتم .همراه کیا که از کافه بیرون آمدیم رفتم سمت خیابان که تاکسی بگیرم که کیا باتعجب پرسید:

_ چیکار میکنی؟

_ دارم تاکسی میگیرم دیگه.

_ واسه چی؟ پیاده میریم.

_ چی رو پیاده میریم.دیرمون میشه آخه، همین الانم دیر شده.

_نترس بابا توهم ،میرسیم به موقع.تازه من حالم خوش نیست باید یه بادی به کله ام بخوره.

به در آهنی بزرگ وبسته خوابگاه نگاه میکنم،به کیا که چطور شرمنده،گیج،گنگ به چراغ خاموش اتاقک نگهبانی خیره شده و نمیداند چه کند.بعد که دارد میرود در بزند یکی از پشت صدا میزند:

_ هی آهای با تو ام ها!نکنی در نزنی ها.

به عقب نگاه میکنیم و میبینیم دوتا پسر که بعد فهمیدم از بچه های معماری هستن دارند میایند طرف ما و پشت سرشان یک پسر دیگر هم می آید.کیا میپرسد:

_ شما هم پشت در موندید؟

یکی که بلندتر است جواب می دهد:

_ آره دیر اومدیم و دیدیم در و بستن.این به ما گفت(به پسری که پشت سرش بود اشاره کرد)در نزنیم.

پسر که تا آنموقع ساکت بود گفت:

_ من خودم تا حالا دوبار دیر کردم هیچوقت هم در رو برام باز نکردن.اینجا گرفتار شدیم.

کیا باز می گوید:

_ گرفتار چرا؟ در باز نمیکنن،خب عیب نداره یه 30 متر اونطرف تر قلاب میگیریم برا هم و از رو دیوار میریم.

بعد طوری که انگار راه نجاتمان را از این مخمصه پیدا کرده به من نگاه کرد که بفرما گفتم مشکلی نیست.آن پسر که همان شب فهمیدم اسمش امیرحسین است دارد رشته حقوق میخواند و یک سال دیگر درسش تمام میشود اما گفت:

_ نمیشه.تازه اگه راحت از رو دیوار رد بشیم بریم داخل محوطه و هرکی بره سراغ خوابگاه و ساختمون خودش،نگهبان خوابگاه رو چکار میکنی؟شرط میبندم حتی اگه خوابم باشه بیدار میشه و گزارشمون رو میده،ترم بعد هم خوابگاه بی خوابگاه تازه اگه همین ترم بیرونت نکنن.

کیا با حالی گرفته به من نگاه کرد که حالا چکار کنیم؟من اما با حرص مشتی حواله اش کردم.چند ثانیه بعد کیا روی زانوهایش نشست وشروع به استفراغ کرد،وحشی و ترسناک.چنان عق میزد که با خود میگفتم الان است که معده اش بیرون بیاید.تمام هم نمیشد انگار تمام آن آت وآشغال هایی که این هفته خورده بود را بالا می آورد.ترسیدم خفه بشود با یکی از پسرها زیر بغلش را گرفتم و جابجایش کردیم.بعد که از مغازه دو خیابان آنورتر برایش آب معدنی گرفتیم که صورتش را بشورد گفتم:

_ که هنوز جا داری آره؟

نفهمیدم چه شد که فرخ هم آمد پهلویمان و گفت:

_ در خوابگاه بستس که!

_ تو هم پشت در موندی؟تو که زودتر از ما رفتی.مگه در رو ساعت چند می بندند؟

_ نمیدونم.من کار داشتم بین راه. الان رسیدم که شما رو دیدم.

مانده بودیم چکار کنیم شش نفری وسط خیابان ایستاده بودیم و به هم نگاه میکردیم که آن دانشجوی حقوق(امیرحسین)گفت:

_ من که گفتم گرفتار شدیم اما من یه برنامه دارم اگه پایه باشید ،یه جیگرکی هست تو خیابون مدرس که شب ها تا صبح بازه. بریم اونجا نفری 2 سیخ سفارش میدیم و شب رو اونجا میگذرونیم.

همه به هم نگاه میکنیم که چاره چیست. پیاده راه افتادیم، شهرعجیب خلوت شده بود مغازه های کمی باز بودند.کیا تعریف می کرد که امشب بیشتر از ظرفیتش خورده و چون استرس داشته اینطور شده.یکی از پسرهای معماری از این میگفت که با دختری توی تئاترآشنا شده امشب اجرا داشته برای همین دیر رسیده است.فرخ مثل همیشه مرموز است و ساکت.میرویم داخل خیابان سنگفرش آوینی.آنجا به پاساژ و مغازه و های بسته نگاه میکنم و چیزی به ذهنم می سد پس می گویم:

_ راستی می دونستید این مرتضی آوینی اصلا اسمش مرتضی نبوده؟ حالا من خبر ندارم ننه باباش اسمش رو چی گذاشتن اما قبل انقلاب دوست هاش صداش میکردن کامران،کامران آوینی.میگن افکار خیلی چپی داشته و یکی از اون دیوونه های مارکسیسم بوده یه کمونیست دوآتیشه،صورتش رو هم همیشه با تیغ میزده و یه مدت حتی از این روشنفکرها میشه.تازه فقط این نیست میگن عاشق یه دختر تو دانشگاه تهران بوده به اسم غزاله علیزاده،دختره از از اون دخترهای تو کتابها بود وضع مالی توپ،پدرومادر آدم حسابی،خودش هم که خوشگل و تحصیل کرده بوده فقط با این فرق که خلاف اون دخترهای تو قصه ها بلد بود چطور گلیمش رو از آب بیرون بکشه و جلوی پسرهای دانشکده دربیاد و همه رو سکه یه پول کنه من که فکر میکنم...

ناگهان امیرحسین حرفم را قطع کرد و گفت:

_غزاله علیزاده همون نویسنده نیست که تو جنگل خودکشی کرد که فکر کنم یه چندتا بچه رو از زلزله بم تحت سرپرستی گرفت یه کتابم داشت به اسم خانه...

با ذوق پریدم میان حرفش و گفتم:

_ خانه ادریسی ها!البته یک کتاب نداشت ولی خب این بهترین ومعروف ترین کتابش هست.زلزله بوئین زهرا بود نه بم. داشتم میگفتم خلاصه اینکه غزاله علیزاده یکی از اون دخترهای رام و سرکش بود منم زیاد نمیدونم قصه عشق کامران با اون به کجا رسید که اونم از کامران خوشش می اومد یا با اونم مثل باقی پسرهای دانشکده بود.

_ خب بعدش؟اینطور که چیزی رو تعریف نمیکنن. آخرش چی شد؟

_ فکر کردم بقیه اش رو میدونید دیگه! وگرنه من عادت ندارم چیزی رو ناتموم بی خیال بشم.

_ خب حالا تو هم. بقیش رو بگو.(این را کیا گفت)

_ انقلاب شد.کامران آوینی هم شد مرتضی آوینی که ما میشناسیم.ریش گذاشت و نمازخون شد زمان جنگ و بعد ازاون هم میرفت تو مناطق جنگی که مستند بسازه.غزاله علیزاده هم دیگه دنبالش نرفت.هرچند از دوست های مرتضی آوینی و نه کامران بپرسی می گن که آره غزاله یکی از آن دخترهای سر هرز و سانتی مانتال بود یک سد که شهید مرتضی از آن گذشت،من اما فکر میکنم این غزاله بود(کیا مزه پراند که طوری صدایش میزنی انگار نامزدته)که دیگر طرف کامران/مرتضی نرفت فهمید که او چطور آدمی است.تو خودت فکر کن کسی که یک زمان شبیه هیپی های آمریکاست چندماه بعدش می شود یک روس کمنویست شراب خور کمی بعد میشود یک روشن فکر خواستار تغییر و بعد از آن هم که میشود یکی از این برادران بسیجی کمیته.حالا من که شک ندارم او باز هم سراغ علیزاده رفته فقط اینکه اینبار غزاله او را مثل همان پسرهای دانشکده کنف و رد کرده.

_ یعنی داری میگی مرتضی آوینی آدم بدی بوده؟

_ یجورایی هم آره هم نه. به نظرم مرتضی آوینی واقعا خیلی از این آدم های مفت خور بی استعداد بهتر بود.یه حرفهای منطقی توی کارهاش بوده طرفدار فلسفه و اشراق بوده. من فقط میگم اونی که اینها دارن به ما میگن و خیابون به اسمش کردن اون مرتضی آوینی واقعی نیست وگرنه به نظرم مرتضی آوینی آدم بدی نبوده فقط اون بت و مجسمه پاکی و رشادتی که اینها میگن هم نبوده که اصلا چنین آدمی وجود نداره حالا میخواد آوینی باشه میخواد باکری یا چمران باشه همین.

امیرحسین بحث را کشاند به فلسفه و مفاهیم حقوقی که در خصوص آدم ها بعد از مرگشان وجود دارد چه در مورد غزاله علیزاده و چه درباره همین مرتضی/کامران آوینی. فرخ که تا آنموقع ساکت گوش میداد،شروع کرد به گفتن از خانواده اش که چقدر از تمام فامیل پدریش متنفر است که چطور وقتی شانزده سالش بوده میتوانسته ویولن،گیتار،ساکسیفون،سنتور،سه تار و کمانچه را بزند و برای خودش دنیایی داشته که چطور پدرش مجبورش کرده پشت کنکور بماند و آزمون تجربی بدهد فقط به این خاطر که پسرعموهایش پزشکی میخواندند. رضا از نمایش آن دختر گفت که چیز زیادی ازش نفهمیده فقط اینکه انگاری نقش اول میخواسته از ایران برود.بحث را کشیدیم به مهاجرت و رفتن و من این فعل را به 10 زبان مختلف برایشان صرف کردم:

to go,aller, идти, andare, ir,اذهب،بچم

کیا از اینکه زمان دبیرستان چقدر خجالتی بوده گفت که هیچ کدام مان باور نکردیم. آنقدر گرم صحبت بودیم که با وجود بسته بودن جیگرکی بدون اظهار ناراحتی از کنارش رد شدیم و حرفهایمان را ادامه دادیم. از آرزو و رویاهای خود گفتیم از اینکه چه میشود؟ از ترس ها و نگرانی هایمان، من هیچ وقت فکر نمیکردم کیا اینقدر احساساتی باشد که هنوز برمی گردد خانه میرود توی اتاق خواهر کوچکترش میخوابد،نمیدانستم فرخ تمام سال گذشته را به جز 3روز عید نوروز را در خوابگاه مانده که پدرش را نبیند،یا امیرحسین از حالا نگران دوره سربازیش است که باید بگذراند.همینطور حرف زدیم و راه رفتیم خیابان مدرس را پشت سر گذاشتیم وارد یک کوچه قدیمی تر شدیم. به ساعتم نگاه کردم 4:26 صبح بود از پا افتاده بودیم با این حال نسیم خنک اردیبهشت ماه بوی سبز بوته یاس داخل کوچه حالم را جا می آورد همه همان جا نشستیم و در سکوت روشن شدن کوچه را نگاه کردیم.نیم ساعت نگذشته بود که امیرحسین گفت:

_ یالا بلند بشین که میریم یه جای خوب.نه نه به خدا ایندفعه یه جای خوب سراغ دارم.

دنبالش تا آخر آن کوچه را رفتیم.عجب کوچهء با صفایی بود پر از درخت و گلدان با خود گفتم باید یکروز عصر به این کوچه برگردم.وارد خیابان که شدیم پنجاه متر سمت چپ امیرحسین ایستاد و گفت بفرما.نگاه کردیم به مغازه کله پزی که بسته بود.فکر کنم ده دقیقه منتظر ماندیم تا مغازه باز شد صاحب کله پزی با تعجب به ما نگاه کرد و پرسید:

_ کله پاچه میخواین؟

کیا زودتر از همه جواب داد:

_ آره مشتی.فقط برا من سه تا چشم بزار بخورم که دیروز حسابی چشمم زدن.

همه خندیدیم و رفتیم داخل تا ساعت 7 داخل کله پزی بودیم و بعدش سوار تاکسی شدیم و رفتیم خوابگاه.خستگی از قیافه ام داد میزد اما کلاس داشتم و باید میرفتم آبی به صورتم زدم و لباس هایم را عوض کردم.بین راه با خودم میگفتم خوب شد مامان دیشب زنگ نزد ها! وای که اگه بفهمه دیشب رو بیرون خوابگاه بودم چی؟ بعد از کلاس عصر بود که زیبا خرمی آمد پهلویم نشست و گفت:

_ خیلی ممنون بابت کادوت واقعا نمیدونم چی بگم.هه امروز صبح کلی حرف آماده کرده بودم برا تشکر ازت ولی الان همه رو یادم رفت.مرسی واقعا میگم انتظار نداشتم چیزی برام بیاری.

_ طبیعیه وقتی کسی رو دعوت نکردی ازش انتظاری هم نداشته باشی(لبخندش روی لبش ماسید پس سریع گفتم)شوخی کردم خوشحالم خوشت اومده البته اگه خوشت اومده. رسول یونان قشنگ مینویسه.

او اما همچنان دستپاچه بود.با این حال دستم را گرفت تو دستش و گفت:

_ شماره ات رو داخل گروه بچه دارم ولی زیاد فعال نیستی. ولش کن به هر حال شنبه میبنمت.نه وایسا اگه زهرا خونه باغ رو گیر آورد تو هم باهامون بیا باشه؟ خوش میگذره.

و بدون اینکه منتظر جواب باشد رفت. حالا منو این چشم ها که دارند بدجور پای مانیتور میسوزند.منو خماری خوابی که دیشب نداشتم.منو صدای خرخر عجیب وغریب کیا که خواب است و این سوال که واقعا چرا با او دوست شدم؟ منو فکر اینکه این آخر هفته با کیا و بقیه بروم به آن باغ یا بشینم سر جایم و درسم را بخوانم؟ دیگر واقعا کشش ندارم باید بخوابم وامیدوار باشم کیا بیدارم نکند.

پ.ن: ببخشید اگه خیلی چرت پرت گفتم جدا خیلی خسته بودم.

پ.ن:یادم باشد یک متن راجب غزاله علیزاده و آثارش بگذارم.