دیروز تلفنی که با مادرم صحبت میکردم گفت:

_ خبر داشتی اول میخواستیم اسمت رو بزاریم خشایار؟

_ خب چرا نزاشتید؟

_ میخواستیم بزاریم تا اینکه تو بیمارستان عمه ات که اومده بود عیادت، تو رو از بغلم گرفت وهمونجا بهت گفت سلام علیرضا سلام علیرضا و این اسم روت موند.

_ پس اینم یه علت دیگه برا اینکه از عمه بدت بیاد آره؟

_ حالا هرچی،این رو گوش کن [ نقطه کور میشوم/از همه دور میشوم/زنده به گور میشوم/باز مقابلم تویی] مال کیه اگه گفتی؟

_ مال مولانا.به جای اینکه برا من میخونی چندتا از این شعرها رو برا بابا بخون اونم گناه داره.

میخندد و می گوید:

_ از کجا فهمیدی؟ پس من چی؟ من گناه ندارم که توی این بیست و دو سال یه شعر برا من نخونده؟تازه تو که بابات و میشناسی اصلا ذوق این چیزها رو نداره.نگفتی نظرت راجع به خشایار چیه؟ خوشت میاد؟ناراحت نیستی از همچین اسمی محروم شدی؟

و من به این فکر میکنم که اگر اسمم خشایار بود چه؟ الان کجا و مشغول چه کاری بودم؟اگر خشایار بودم الان به جای خواندن این کتاب پاتولوژی (1) داشتم چکار می کردم؟ و بعد به این فکر میکنم که نکند خشایاری هم واقعا باشد؟ که توی یک دنیای موازی پدر و مادرم نامم را خشایار گذاشته اند که آن خشایار بچه واقعا خوبی است که با پدرش میگوید و می خندد که از دکتر جواهری و درس پاتولوژی بدش نمی آید که آن خشایار هیچ کدام از اشتباهات من را نکرده،تمام انتخاب هایش درست بوده،که از همه دوراهی های زندگیم درست پیچیده وراه را رفته،خشایار خودکشی ناموفق نداشته،خشایار پای راستش لنگ نمیزند، خشایار هنوز هم میتواند فوتبال بازی کند،که خشایار بعد از چندسال که نه همان سال اول پزشکی قبول میشود،که آن خشایار هیچوقت هیچ گندی نزده.بعد به این فکر میکنم که شاید خشایار دیگری هم باشد که وقتی خودش را پرت کرد پایین در دَم مرد. باز به این فکر میکنم که شاید یک علیرضای دیگر هم باشد فقط با این تفاوت که او چپ دست است. و باز میخواهم فکر کنم که مادرم میگوید:

_ چی شد کجا رفتی؟نگفتی نظرت چیه؟ خشایار خوبه؟

_ هیچ جا.نه نمیدونم شاید آره حیفم...

_ ولی اگه خشایار بودی بعید میدونم هیچ وقت برات شاهنامه می خوندم.

_ چرا؟اتفاقا با یه اسم کاملا ایرانی باید بیشتراز قبل برام شاهنامه میخوندی.

_نمیدونم فقط یه احساس مادرانه بهم میگه هیچوقت قرار نبود برا خشایار شاهنامه بخونی حالا باز اگه فرهاد بود یه حرفی ولی خشایار نه! راه نداشت.

_ تا حالا به این فکر کردی اگه معلم ادبیات نبودی چی می شد؟

_ آره بازم برا جفت پسرام از بچگیشون شاهنامه و مثنوی میخوندم تو که میدونی من واسه خاطر ادبیات و شغلم نیست که اینها رو خوندم من چون اینها رو خوندم شدم معلم ادبیات.

_ شاید هم به جای ما، دوتا دختر داشتی اسمشون هِناس و مهرناز بود و...

_ باز خوبه اون همه قصه خوندن و کتاب خریدن توی بچگی روتواثر کرد هایه برا بیچگتهَ(اینجا را با لهجه کوردی گفت به معنی این برادر کوچکترت)که انگار نه انگار، هیچی از اون همه قصه داستان یادش نمی آد و تنها کتابی که خونده نخودیه.

می خندم و می گویم:

_ اینطوریام نیست که تو میگی.اونم حالا نه به اندازه من اما کتابخون هست هرچی نباشه تو ما رو بزرگ کردی .

_ آره دیگه دوتا پسر که بیشتر نداشتم.

تلفن که تمام می شود سعی میکنم آرام باشم،که به آن خشایار گوربه گورشده فکر نکنم وبا خودم میگویم جهنم ودرک که دو سال ازعمرم را در یک رشته چرت تلف کردم به درک که دیگربا این پا نمیتوانم فوتبال بازی کنم که عوضش الان دارم پزشکی میخوانم بهترازپرستارهای داخل اورژانس رگ پیدا میکنم که زندگی بدون اشتباه و خطا که دیگر اسمش زندگی نیست نه؟ آن خشایار هم بهتر است برود درش را بگذارد.من هنوز کلی کار برای انجام دادن دارم قرار است چندسال دیگر آزمون تخصص بدهم،همراه با لاجوردی و بستنی شکلاتی برویم زیر یک درخت بید مجنون و کنارهم سکوت کنیم،قرار است این تابستان«ارواح شهرزاد» مندی پور را همراه چند کتاب دیگر بخوانم،به مادرم ثابت کنم از مولانا بهتر هم در شعر فارسی داریم،دوباره با پدرم برویم کوهنوردی،همراه برادرم زنگ چند تا خانه را بزنیم و فرار کنیم،خدا را چه دیدی شاید حتی عاشق شدم،شاید اسم پسرم را گذاشتم خشایار!آخ که من چقدر کار برای انجام دادن دارم.