از اتاق خارج میشوم و در راهروهای تاریک و مردهء نظمیه قدم میزنم.سکوت نظمیه کَر کننده است،طوری داد میزند که آدم وحشت میکند.خبری از تابین ها** نیست.میروم سمت اتاق سرهنگ؛مردی چاق با ریش نامرتب و زمخت که کم کم دارد کچل میشود و بسیار عصبانی مثال تمام سرهنگ های داخل قصه ها.

میگوند زمانی یلی بوده برای خودش اما الان جز شکم گنده و پای لنگ و هفت تیری خالی چیزی ندارد.عصبی است مثل همیشه. داد میزند:

_ دِ آخر مگر این کوهستان چقدر دزد و یاغی و قاتل و مجرم دارد؟سگ گذرش به این جهنم دره میافتد؟ این بی پدرها اینجا چه غلطی میکنند.

میپرسم:

_ مگر چند نفرن؟تابین ها را ندیدم اما نگران نباشید حکم را اجرا میکنیم.

_ سگ مذهب ها بالای بیست نفر هستند.تازه به آن تابین های مفت خور مرخصی دادم که اینجا نباشند،یادت که می آید آخرین باری که حکم اعدام داشتیم چه شد، تفنگ را سمت خودمان گرفتند و مثل آن شهری های بی پدر روشن فکر شدند که گناه زندانی اعدام نیست و... چه میدانم ول کن این حرف ها را خودم کمکت میدهم حکم را اجرا کنی.

به حیاط نظمیه می رویم . من در اسلحه خانه تفنگ را پر میکنم و سرهنگ زندانی ها را به صف میکند. نگاهی به قیافه زندانی ها می اندازم چقدر همه شان آشنا هستند! چه آنها که ساکت و آرام ایستاده اند،چه آنهایی که با حالی زار خیره میشوند به من و چه آنها که همین حالایش هم شرورانه لبخند میزنند ؛ما در کدام یک از تنهایی هایم باهم بوده ایم ؟ چه میدانم شاید این هم از خاصیت های این کوهستان بی ثمر باشد. سرهنگ عصبی و بی حوصله سیگار می کشد و بعد از چند پک عمیق فریاد میزند:

_ امروز برای اعدام احساسات اینجا هستیم.

سپس به من اشارهء میدهد.گلنگدن اسلحه را میکشم و نشانه میگیرم.اولی همچنان لبخند زده،امید است ماشه را می کشم دومی لذت است بدون مکث شلیک میکنم سومی آرزوست با آن صورت غمگین و دنده های بیرون زده از تن لاغر و نحیفش فریاد میزند: مگر چندبار آدم را اعدام میکنید،لعنت به شما،گناه من ... ماشه را میکشم حال وحوصله شلوغی را ندارم.چهارمی شادی، پنجم اعتماد، ششمی احترام،هفتمی مهربانی،هشتمی عدالت،به این لعنتی دو تیر میزنم،نهمی صبر،دهمی عشق! مرا به کجا برد؟ پشت آن عشق لعنتی بی خبر،پیش آن سیاه گیس خیره سر یا آن چشمان فیروزه ای.با تشر سرهنگ به خود آمدم به عشق که بی صدا ایستاده نگاه میکنم هنوز هم دوستش دارم،پس به قلبش شلیک میکنم.نفر یازدهم شجاعت است،اه لعنت تیر تمام کردم.شجاعت خیره ایستاده و نگاهم میکند و من با خود میگویم که چقدر ابله است که هنوز نفهمیده شجاعت نترسیدن نیست. میروم تفنگ را پر کنم سرهنگ حواسش پیش زندانی های آخر صف است.به اسلحه خانه میروم لعنت به تمام درخت های بی برگ لعنت به این باد دوره گردِ سرد لعنت به این کوهستان بی روح که مرا اسیر کرد با خشم اسلحه را با یک هفت تیر دستی عوض میکنم.به حیاط که بر میگردم زندانی ها را میبینم که دارند از روی دیوار فرار میکنند نشانه میروم و پنج تیر پی درپی شلیک میکنم، خاطرات را زدم.از دور شجاعت را میبینم اما مطمئن نیستم آخر با برادرش حماقت به اندازه تار مویی تفاوت دارد باز نشانه میروم که سرهنگ نعره میکشد:

_ ول شان کن بگذار بروند.

با خشم سراغ سرهنگ میروم یقه اش را میگرم و داد میزنم:

_ چکار کردی سرهنگ؟رفتند دروغ،تحقیر،حسادت،خشم،کینه و... همه شان فرار کردند.

برخلاف همیشه خیلی آرام و شمرده می گوید:

_آزادشان کردم،هزینه دادند و رفتند اصلا دستور از بالا آمده بود،به تو ربطی ندارد تازه توی احمق زدی یکی شان را نفله کردی.

به جسد خاطرات اشاره میکند و یقه اش را از میان دستم آزاد میکند.بهت زده نگاهش میکنم که باز میگوید:

_ من دارم از اینجا میرم از فردا تو اینجا مسئولی لیاقتش رو داری سرهنگ شدنت مبارک.

خیره شده ام به جسد خاطرات، باورم نمیشود زیرلب میپرسم پس عشق چی میشه؟ جواب نمیدهد سرم را بلند میکنم و او را میبینم که در حالی که روی پای راستش لنگ میزند از نظمیه بیرون می رود.

به نشان های روی شانه ام دست میکشم به هفت تیر خالی تو دستم نگاهی میکنم لنگان به سمت سکوی حیاط میروم سیگاری میگیرانم و بعد از چند پک عمیق زیر پا خاموشش میکنم.جنازه ها را یکی یکی چال میکنم اما زورم به آخری نمیرسد.خاطرات زیادی سنگین است.اگر دفن نشود بو می گیرد بوی خون خاطرات تمام نظمیه را پر کرده جایی نیست که راحتم بگذارد.

آه از دست این خاطرات لعنتی از دست این عشق لعنتی بی خبر.

پ.ن*: نسمه در فرهنگ فارسی معین به معنی دم،نفس،روح،روان و انسان است

پ.ن**: از جمله پایین ترین درجات نظامی در زمان زندیه و قاجار معادل سرباز امروزی.